برای رفیقم
1. کجایی الچه؟!
کجایی که بالا رفتن پرچم آمریکا را در کشورت ببینی؟ کجایی که ببینی مردمت بر تو پشت کردهاند؟ آنهایی که برایشان میجنگیدی، حالا مدتهاست که نامی از تو نمیبرند. فیدل از پس ادارهی کشور برنیامد و حالا در بستر بیماری دارد جان میدهد.
وقتی فیدل بانک مرکزی را به تو سپرد، پرسید که آیا تو یک اکونومیستی؟ و تو خندیدی و گفتی که من یک کمونیستم! دیدی که عاقبت همین اقتصاد ریشههایت را کند و آن استکباری را که تو علیهش میجنگیدی حالا به اسرار مردمت به کشورت بازگرداند؟!
آن روز که پوتینهایت را محکم کردی و مثل یک یاغی از پلههای سازمان ملل پایین آمدی و آن سخنرانی پرشور را ایراد کردی فکر اینجایش را نکرده بودی!
آن روز که فکر میکردی در جبههی نیکی هستی و برای مبارزه با استعمار راهی آفریقای تنها شدی، هیچکس نبود که بهت فرمان ایست دهد. هیچکس نبود که بگویدت آهستهتر! اینجا همهچیز نسبیست.
همین امروز هم آنکس که فکر میکرد آمده تا عدالت را بگسترد، تا روی برگرداند دید که تمام کابینهاش دزدند؛ تویی که فکر میکردی آمدهای تا مردمت را از فقر نجات دهی، امروز میبینی که مردمت برای فرار از فقر پرچم دشمنت را دست میگیرند.
دیدی الچه؟! دیدی رفیق؟! دیدی که نباید تند رفت؟ دیدی که هرکس وظیفهای دارد؟ دیدی که هرکس تخصصی دارد؟ وظیفهی یک انقلابی درست در روز پیروزی به پایان میرسد. کار سیاست و اقتصاد و مذهب با جنگ و شورش توفیر دارد!
2. گفت میترسم؛ میترسم که دین را هم از مردم بگیریم. آخر ما که حکومت کردن نمیدانیم!
3. پرسیدند تکلیف آنکس که معتقد است اما متخصص نیست در پذیرفتن مسئولیت چیست؟ گفت آنکس که تخصص ندارد و مسئولیتی را میپذیرد، اعتقاد هم ندارد!