دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

خدایا دردهایی به جانم بریز گران و ارجمند 

و بازوانی به من عطا کن که از به دوش کشیدن‌ آن دردها برآیم 

و من را از ریختن رنج‌هایی که چاره‌ای برای‌شان نیست و ندارم، بر جانم معاف کن

خدایا به روح من عظمتی عطا کن تا بتوانم بال‌های عشق‌م را روی تمام عالم بکشانم

و سفره‌ام را چنان بگستران تا از دیدن گرسنگی کسی شرم‌سار نگردم

خدایا نیازهای اولیه‌ی انسانی من را چنان به اندازه برطرف کن که نه اسیرشان گردم و نه درگیرشان؛ تا بتوانم به آن دردهای ارجمند رسیدگی کنم

خدایا عشق و مهربانی و احساس و عاطفه را در قلب من در کنار استقامت و قیام و شجاعت و سنگ‌دلی و غرور قرار بده

خدایا به من وسعت نظری بده تا بتوان‌م حق را تشخیص دهم و شجاعتی تا بتوانم آن را برگزینم

خدایا به من آرامشی بده تا بتوانم بر روی بی‌شمار راه‌های خوب و صحیح چشم‌هایم را ببندم و امیدوارانه مسیر خود را پیش‌ گیرم

خدایا آشنایی و هم‌دردی با روح‌های بزرگ، قریحه‌های نادر و احساسات شریفِ تمام زمان‌ها و تمام مکان‌ها را به من ارزانی بدار

خدایا به من بصیرتی بده تا در این عالم نسبی که انسان لاجرم محکوم به قضاوت کردن دیگران است، قضاوت‌های صحیحی انجام دهم

خدایا من را که اکنون از سطح نیازهای سطحی فراتر رفته‌ام هرگز گرفتار آن نیازها مگردان

و من را هرچه سریع‌تر از این مرحله‌ی هولناک درک اولیه‌ی عالم و جهان و انسان به مرحله‌ی عشق و عرفان برسان تا با حافظ پیاله را پر کنم و از جام مولانا بنوشم و به عشق علی بخندم

خدایا کمک‌م کن تا وقت‌م را چنان با کارهای اصلی‌م پر کنم تا وقتی برای معاشرت‌های خانوادگی و هم‌کلامی‌ها و احوال‌پرسی‌های روزمره نداشته باشم

خدایا به من توازنی بخش تا اهداف‌م و علایق‌م تبدیل به نیازها و نقطه‌ضعف‌هایم نگردند

خدایا به من بینشی عطا کن تا بتوانم تمام خصایل انسانی را در روح خودم بازشناسم

خدایا از شر خود بزرگ‌بینی رهایی‌م بخش و کمک‌م کن بفهمم چرا این را ازت می‌خواهم

خدایا به من حافظه‌ای ده تا در روزهای سخت، در اوج ناامیدی‌ها و در لحظه‌های مرگ‌بار این نیایش را به خاطر آورم



تکمیل و ویرایش بشود!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۱:۲۶
msa

تهوع! تهوع! من غم را انتخاب نمی‌کنم؛ این غم است که ما را انتخاب کرده! باید مرد! باید بمیریم! این‌جا جای من نیست! من برای این دنیا ساخته نشده‌ام! من را به فرافکنی متهم نکنید! من تاریکی‌های وجود خودم را به‌تر از هرکسی می‌شناسم! تنها دل‌م برای آن پرنده‌ی آبی می‌سوزد که نمی‌گذارم که از سینه‌ام بیرون بیاید، چرا که اگر بیرون بیاید خفه می‌شود!


دل‌م تنگ شده! دل‌م تنگ شده برای هیچ‌کس و برای هیچ‌چیز! خدا هم من را نمی‌فهمد! کلمات آن‌قدر توسعه نیافته‌اند که به‌م اجازه دهند دردم را شرح دهم؛ همین می‌شود که هر بار که می‌نویسم و احساس سبکی می‌کنم، بلافاصله احساس می‌کنم این سبکی، سبکیِ خنکی‌ست، احساس می‌کنم واقعی نیست؛ احساس می‌کنم از اول هم دردی نداشته‌ام، الآن می‌فهم‌م که چرا؛ چون آن چیزی که نوشته‌ام دردم نبوده، چون نتوانسته‌ام دردم را بگویم. کلمات عاجزند! حرف‌هایی برای نگفتن!


زجر می‌کشم! زجر می‌کشم! تا بی‌کار می‌شوم زجر می‌کشم! فکر می‌کردم از درس نخواندن است که حال‌م بد می‌شود اما حالا فهمیدم که درس خواندن است که بد شدن حال‌م را به تعویق می‌اندازد. باید سرِ خودم را شلوغ کنم؛ باید سر خودم را شلوغ کنم. غم من را انتخاب کرده؛ باید ازش فرار کنم اگر نه جان‌م را می‌گیرد. پرنده‌ی آبی را باید تنها به‌قدر نفس کشیدن برای زنده ماندن بیرون بیاورم!


معمولن مصداق آوردن از عظمت و عمق موضوع می‌کاهد، با این حال دوست دارم حرف‌هایی بزنم؛ نه با این هدف که کسی بفهمد بلکه با این هدف که حرفی زده باشم، ولو با خودم!


من تعفنی را که در وجودم دارم فرافکنی نمی‌کنم! من تعفن خودم را کنترل می‌کنم اما دیدن تعفن بقیه زجرم می‌دهد! مگر انسان چیست؟! می‌گفتند که قبلن اتفاق افتاده. اما این بار با چشم خودم دیدم! گفتی که شرافت برای مرد مثل باکرگی برای زن است، یک بار که مخدوش شد، هرگز اصلاح نمی‌پذیرد. خدایا از مخدوش شدن شرف مردان در پیش چشم‌های‌م برحذرم دار! همه‌ی ما متعفن‌یم! بوی کثافت از همه‌مان می‌ریزد. اما باید تعفن‌مان را پنهان کنیم؛ اگر نه این شهر را بوی کثافت می‌برد.


باید خیلی وقت پیش خودم را خلاص می‌کردم! دارم بوی تعفن می‌گیرم! کثافت کاریِ توی ستاد جلوی چشمان‌م هست؛ تصویر مرد کفاش جلوی چشمان‌م هست؛ حالا که پوست دست‌م رفته باید این‌ها را بنویسم! من فرافکنی نمی‌کنم!

دختر چرا زودتر چمدان‌ت را نبستی؟! چرا زودتر نرفتی؟! حالا چه‌گونه غم توی چشمان‌ش را تحمل کنم؟!

تهوع! تهوع! نباید زیاد بفهمیم! "وقتی شش سال‌م بود، مادرم بهم می‌گفت مستقیم به خورشید نگاه نکنم. یک روز من این کار رو کردم و دیگه چیزی نمی‌بینم."


انسان پوچ! انسان متعفن! انسان دم‌دمی! انسان بی‌راه! یا لااقل گم‌راه! حالا که خوش‌حال و خندان کتاب قرآن را به دست گرفته‌ایم و نمی‌گذاریم نمازهای‌مان قضا شود، چالش بعدی برای رسیدن به دختران نار پستان و شرابهای طهور از راه می‌رسد: کدام اسلام؟ کدام قرآن؟ کدام نماز؟ و لطفن در ارائه‌ی پاسخ اندکی تامل کنید! همان میزان که شما به تعریف‌تان از جهان، از خدا و از انسان ایمان دارید، به همان اندازه هم ابوبکر بغدادی و به همان اندازه فلان روحانی بودایی و به همان اندازه فلان خاخام یهودی و به همان اندازه فلان کشیش مسیحی یا فلان دانشمند آتئیست یا ... به تعریف خودشان ایمان دارند.


انسان سردرگم! و البته انسان‌هایی هم هستند که سردرگم نیستند و می‌دانند مقصودشان چیست و یا حتی برخی‌هاشان به مقصد هم رسیده‌اند؛ انسان‌های سطحی!


امیدی نیست! ما توی این دنیا تنها کسانی هستیم که هنوز پرنده‌ی آبی‌مان را زنده نگه داشته‌ایم! اما نه! باید زنده نگه‌ش داریم! باید زنده نگه‌ش داریم! این‌ها دروغ می‌گویند! خدا منتظر پرنده‌های آبی‌ست! خدا منتظر پرنده‌های آبی‌ست! ما نباید گول بخوریم! بالاخره فرا می‌رسد روزی که بتوانیم فریاد برآریم: "فزت و ربی الکعبه" بالاخره فرا می‌رسد روزی که دیدارمان به دیدار علی روشن شود و علی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۵
msa

می‌ترسم که کتاب را بخرم. اول از این جهت که گران است، دوم از این بابت که زیاد است و من هم خودم را خوب می‌شناسم و می‌دانم که نمی‌توانم تمام‌ش کنم و سوم به خاطر این‌که می‌ترسم ازش لذت ببرم!

ترم سوم که بودیم استاد ادبیات فارسی ازمان خواست که درباره‌ی ترس متنی بنویسیم. بادم هست که نوشتم که بیش از همه ترس از بهشت دارم؛ می‌ترسم که اشتباهی راهی بهشت شوم و عزیزان‌م کنارم نباشند، می‌ترسم که توی بهشت غریبه باشم؛ چه این‌که به‌ترین دوستان‌م مطابق معیارهای منقول همه‌گی از دم جهنمی‌ند. چه دردناک است تنهایی در بهشت ماندن وقتی عزیزی دوشادوشت نه ایستاده باشد تا با شوق به آبشارهای روان بنگرد و از جوی شیر و عسل بنوشد، وقتی که شب هنگام، وقتی تمام حوریان و غلامان و مردم مسلمان می‌روند تا به کار خودشان برسند، کسی نباشد تا پتوی کهنه‌ای را بر دوش‌ت بیندازد و برای‌ت سیگاری روشن کند و از آن دردهای لذیذ بگوید و بشنود.

چه می‌گویم؟! بگذاریم علی حرف بزند:  "پروردگار مهربان من از دوزخ این بهشت رهایی‌م بخش! در این‌جا هر درختی مرا قامت دشنامی‌ست و هر زمزمه‌ای بانگ عزایی و هر چشم‌اندازی سکوت گنگ و بی حاصل رنج‌زای گسترده‌ای. در هراس دم می‌زنم، در بی‌قراری زندگی می‌کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی‌ست. این حوران زیبا و غلمان رعنا همچون مائده‌های دیگر برای پاسخ نیازی در من‌ند اما خود من بی‌پاسخ مانده‌ام، هیچ‌کس، هیچ‌چیز در این‌جا به خود هیچ نیست. بودن من بی‌مخاطب مانده‌است. من در این بهشت همچون تو در انبوه آفریده‌های رنگارنگ‌ت تنهایم. تو قلب بیگانه را می‌شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده‌ای! کسی را برای‌م بیافرین تا در او بیارامم."

ما همه آدم‌یم و بهشت همین زمین است اما بعضی‌هامان نمی‌توانیم ازش کام بگیریم. روح‌های رنجور! چه‌قدر احساس غریبه‌گی می‌کنم کنار هم اتاقی‌هایم. به دور از تواضع و اخلاق و ادب است اما بگذار کمی هم بی اخلاق شویم؛ انسان‌های پوچِ سطحیِ مرفهِ بی عقده‌ی به مقصد رسیده‌ی توخالی و در عین حال پر زرق و برق و خوش‌حال و مرتب و ورزش‌کار و گاهن کتاب به دست! صادقانه بگویم رنجی که از مصاحبت باهاشان می‌برم نه تنها به علت تهی بودن خودشان است، بلکه به خاطر این هم هست که به هر حال هر انسانی باید خودش را در آینه‌ی دوستان‌ش ببیند و وقتی صادقانه به خودم نگاه می‌کنم، من هم نسخه‌ی تلطیف شده‌ای از همان اندام‌ها و همان تفکرات همه سخیف و مضحک و کاریکاتوریزه شده هستم.

چه بسیار انسان‌هایی که بهشت‌شان محقق شده و حالا ترس از مرگ دارند. برادر! تنها مومنِ دردمند از مرگ نمی‌ترسد! هم مسلمان می‌ترسد و هم کافر! به هر حال به لحاظ حوری و غلمان و میوه و شیر و عسل این زمین نسخه‌ی درجه‌ی دومی از بهشتِ وعده داده شده است؛ مرگ برای مسلمان و کافر، بیم‌آفرین و دردناک است چراکه معامله‌ی جنس درجه دو با جنس درجه یکی که تا کنون نه کسی آن را دیده و نه از آن چشیده معامله‌ای بس احمقانه است. آن‌ها که به دنبال حوری و غلمان بهشتی‌ بوده‌اند، هم هیچ‌گاه حوری و غلمان زمینی را ترک نگفته‌اند!

تنها برای آن‌کس مرگ از زندگی به‌تر است که بتواند حین جان دادن فریاد برآورد که: "فزت و ربی الکعبه"

بگویید مسلمانیم و نگویید مومنیم!

بهشت دردناک تر از جهنم است برای آن‌کس که تنها مانده! نمی‌توان تنهایی لذت برد! انسان پوچ! انسان پوچ! می‌ترسم که کتاب را بخرم! می‌ترسم که ازش لذت ببرم و کاش بفهمی که آن‌گاه که از خواندن جمله‌ای یا پاراگرافی یا صفحه‌ای به وجد می‌آیی و دل‌ت می‌خواهد کتاب را دست بگیری و برقصی، اگر کسی نباشد که برای‌ش آن جمله یا پاراگراف یا صفحه را بخوانی و او هم درست به اندازه‌ی تو یا بیش‌تر لذت ببرد چه درد عمیقی به جان‌ت می‌ریزد و چه‌قدر پیر می‌شوی! بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که بی‌صدا پیر شدند! برای خفه شدگان عالم! برای مجهولان! برای تنهایان! برای انسان‌های معنادار! برای آن‌ها که از دیدن هنر به وجد می‌آیند نه از دیدن واقعیت! برای جست‌وجوگران حقیقت! برای انسان‌های بی‌سیاست و ساده لوحی که بهشت را به بهای هیچ از کف داده‌اند! برای خودمان!

پی‌نوشت1: شاید ویرایش شود.

پی‌نوشت2: سینای عزیز کاش می‌فهمیدی آن‌کسی که تو به دنبال‌ش می‌گردی، آن "او"یی که نبودن‌ش آزارت می‌دهد، میان این آدم‌هایی که هر روز می‌بینی نیست! توی آن دنیای دیگر هم نیست و خودش را توی بهشت پنهان نکرده! تنها یک نفر هست که از کلمه‌ها و تصاویر و صداها و مفاهیم درست به همان شکلی لذت می‌برد که تو! و آن‌کس خود تویی! خودت! کاش می‌فهمیدی! کاش می‌فهمیدی که خود را در دیگران جست‌وجو کردن به چه شکست فاجعه‌باری می‌انجامد.

پی‌نوشت3: اگر یکی از هم‌اتاقی‌هایم این متن را ببیند، قطعن تعجب می‌کند. می‌خواهم توضیح دهم که آن من دیگرم اتفاقن خیلی هم دوست‌شان دارد و دل‌ش هم برای‌شان تنگ می‌رود اما این من دیگرم، که روزانه دو-سه ساعت با من است، ازشان متنفر است!


 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
msa
پیش نوشت: نوشتن این متن را درست راس ساعت 1 و نیم نصف شب شروع کرده‌ام؛ درست نمی‌دانم که می‌خواهم چه چیزی بنویسم. فقط میدانم که می‌خواهم نفسی بکشم. بنابراین این حق را برای خودم قائل‌م که وقتی نوشتم‌شان و دو سه روز همین‌جا گذاشتم‌شان، پاک‌شان کنم.

1.شاید بد نباشد که از درگیری اصلی روزهای اخیرم بنویسم. داشتم فکر می‌کردم که برای تحصیل در ترکیه اقدام کنم. دانشگاهی که انتخاب کرده‌‌بودم، از همه‌ی دانشگاه‌های ایران به‌تر بود، احتمالن با تاخیر در ارسال مدرک زبان‌م موافقت می‌کردند و استادی پیدا کرده‌بودم که می‌دانستم به احتمال 90 درصد می‌گیردم. پدر و مادرم موافق نبودند و خودم هم مطمئن نبودم. امروز رفتم پیش امین‌داور. گفت نه! گفت‌م سمعن و طاعتا یا سیدی! امین داورِ کچل بدجور دوست‌ت دارم.

2.دارد پیرتر می‌شود. می‌بینم که دارد پیرتر می‌شود. جلوی چشمان‌م دارد تحلیل می‌رود و تحلیل رفتن یک انسان چه دردناک است. قبلن وقتی پول را به‌ش می‌دادم تا 10-15 متر آن‌ طرف‌تر صدایش را می‌شنیدم که داد می‌زد: الهی پیش‌مرگ‌ت بشم پسرم... به مامانت سلام برسون... الهی پیش‌مرگ‌ت بشم... و من می‌گفتم چاکرم حاج خانوم... مراقب خودت باش! اما حالا صدای‌ش به سختی به دو سه متر آن‌طرف‌تر می‌رسد. حتی نای تشکر کردن ندارد. آخرین سه شنبه‌ای هم که دیدم‌ش ساعت دو رفته بود؛ قبلن تا غروب می‌نشست.
اولین بار به‌ش پیراشکی دادم. دفعه‌ی دوم بربری را نصف کردم و او نصف‌ش را انداخت توی کیسه‌اش. _آه! گوگوش چه بد می‌خواند! چه بی مناسبت می‌خواند!_ وقتی به مرور متوجه شدم که هر هفته فقط یک روز آن‌جا می‌نشیند، ازش پرسیدم که حاج خانوم هفته‌ای یک روز می‌آیید این‌جا؟ و او گفت آره پسرم. فقط سه شنبه‌ها. گفتم خونه‌تون همینه؟ گفت نه نه خونه‌م شهر ری‌ه. انسانی دارد جلوی چشما‌ن‌م پرپر می‌شود... طاقت ندارم... انسانی که هرگز ... آه نمی‌توانم ادامه دهم! تفریح خوبی برای خودم درست کرده‌ام... خودم می‌نویسم، خودم می‌آیم می‌خوانم‌شان... خودم کیف می‌کنم... مضحک است!

3. (14 آذر)
دل‌م برایتان تنگ می‌رود! برای هر چهارتای‌تان.
فکر کنم سیدنا را هم خراب کردم! اما ارزش گوش دادن به چرت و پرت‌های تو را داشت؛ عزیز دل برادر! دل‌م برای این خنده‌های مزخرف‌ت تنگ می‌رود.

پارسا

4.(14 آذر)
بیا بغل‌م سینا جان! بیا بغل خودم. گریه کن تا آرام شوی. سخت نگیر و نگران نباش. تمام حرف‌هایت را بزن؛ قول می‌دهم همه را گوش دهم. سرت را روی شانه‌ام بگذار و بخواب؛ چشمان‌ت را که باز کنی، چیزی خاطرت نمی‌ماند؛ قول می‌دهم!

5.(14 آذر)
هفته‌ی قبل خوب گذشت از بابت نمره و آزمون و... اما برای هفته‌های بعد کمی نگران‌م.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۸
msa

آه طره! آه طره! چند روز است که مرتب تصویر لپ‌هایت توی ذهن‌م مرور می‌شود. حدس می‌زنم تقصیر نادر ابراهیمی‌ست با این شعر مصورش که در قالب رمان بروز یافته، "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم" . آه طره من حتی اسم‌ت را هم به خاطر نمی‌آورم؛ برای همین است که طره می‌نامم‌ت. دل‌م برای لپ‌هایت تنگ شده. دوست دارم باز هم با هم وسطی بازی کنیم و من آن‌قدر به رگ‌های روی لپ‌هایت خیره شوم که متوجه آمدن توپ نشوم؛ که از لذت این‌که من را زده‌ای جیغ بکشی.

دل‌م برایت تنگ شده! برای تو، برای آن محله، برای نگین، برای محمد، برای پریا و برای بقیه که اسم‌شان را به خاطر ندارم. صبح‌ها که پدر و مادرم سرکار می‌رفتند و سارا هنوز به دنیا نیامده بود و من تنها توی خانه حوصله‌ام سر می‌رفت، دو ساعت تمام با انواع چاقوها و کلیدها و سیم‌ها با قفل دروازه ور می‌رفتم که به کوچه یرسم و کوچه یعنی تو! یعنی وسطی، یعنی رگ‌های روی لپ‌هایت!

یادش به خیر آن روز را که پریا با دوچرخه‌ی درب و داغانش رفت توی ژیانِ عبوری و پدرش از ژیان خسارت گرفت! یادش به‌خیر آن روزها که با بچه‌ها مسابقه دوچرخه سواری می‌گذاشتیم و من هر وقت تو توی کوچه بودی اول می‌شدم.

 

آه! چیز زیادی یادم نمی‌آید! و این تاسف آور است. فراموشی طره! فراموشی! فراموشی تلخ‌ترین تجربه‌ی انسانی‌ست. اشیا سر جای‌شان می‌مانند، هنوز اداره‌ها ساعت سه تعطیل می‌شوند، من هستم، تو هستی، آن خانه و آن محله هست، اما برای ما معنی‌شان را از دست داده‌اند.

فراموشی طره! فراموشی تلخ است. برای مادری که تمام عمر ایثار کرده تصور این‌که بعد از مرگ‌ش فراموش خواهد شد کشنده است.

 

برای دختری که پاک‌ترین احساسات نوجوانی‌ش را با پسری گذرانده و در موارد زیادی خطاهای بزرگی مرتکب شده و اعتماد زیادی کرده، تصور این‌که آن پسر این‌جا و اکنون دارد با دختر دیگری همان حرف‌ها را می‌زند و او را فراموش کرده جانکاه و کشنده است.

ما فراموش می‌شویم طره! من حتی اسم‌ت را هم به خاطر ندارم. ما می‌میریم و در مراسم خاک‌سپاری‌مان کسانی هستند که می‌گریند اما آن‌ها نیز به زودی خواهند مرد. ما فراموش می‌شویم. این زمین دیگر ما را به خاطر نخواهد آورد. بیا بگرییم به احترام تمام آن‌هایی که اکنون هیچ‌کس به خاطرشان نمی‌آورد.

 

ما محکوم به ندامت‌یم. محکوم به شکستیم. ما محکوم به فراموشی هستیم. محکوم به مرگ. ما را کسی کشف نخواهد کرد. ما همین‌طور مجهول می‌میریم. توی این خاک دفن می‌شویم و درختان از ما تغذیه خواهند کرد. نه این دانش‌کده ما را به خاطر می‌سپارد، نه این ولی‌عصرِ خسته و نه این دوستِ هم اتاقی.

 

امروز در پاریس صد و پنجاه نفر کشته شدند. صد و پنجاه انسان طره! صد و پنجاه انسان با صد و پنجاه روح و روحیه و هدف و برنامه و همسر و دوست و آشنا و صد و پنجاه برنامه‌ی اقتصادی کوچک و بزرگ و صد و پنجاه کمد لباس و صد و پنجاه... صد و پنجاه انسان طره! صد و پنجاه! هنر اعداد را ببین که چه‌طور همه‌چیز را خلاصه می‌کند. صد و پنجاه! خنده‌دار است! می‌توانست هزار و پانصد باشد و برای من و تو گفتن هزار و پانصد با گفتن صد و پنجاه فرقی ندارد.

 

ما توی این اعداد وحشتناک و بیم‌آفرین گم شده‌ایم. کوتاه بگویم طره، ما هیچ‌یم هیچ! هیچ!

این ساختمان‌ها سرجای‌شان می‌مانند و به ما زل می‌زنند؛ خورشید هر روز سر وقت طلوع می‌کند و هنوز پاییز که می‌شود باران می‌بارد اما ما همه‌چیز را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم و فراموش می‌شویم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۲
msa

زن‌ها را باید از دور دید

یا از نزدیکِ نزدیک

حدِ میانه شایسته نیست

حدِ میانه شایسته نیست

منطق‌‌م نهیب‌م می‌زند که آهسته‌تر هیچ چیز این اندازه مطلق نیست؛

همیشه باید در میانه زیست

اما شهودم شهادت می‌دهد که

زن‌ها را باید از دور دید

یا تنگ به آغوش کشید

حد میانه شایسته نیست

حد میانه شایسته نیست


دانستن ابن‌که مردی در رویای اوست

زن را فاسد و بیمار می‌کند

و دانستن این‌که زن این رویا را فهمیده و این نگاه را شناخته

مرد را هم

پس

زن‌ها را باید از دور دید

یا از نزدیکِ نزدیک

حد میانه شایسته نیست



پی‌نوشت کاملن نامربوط:

همین الآن اینو بین پستای حرف بزنِ سمپادیا دیدم و کلی ... کلی یه جوری شدم!


"همینطوری از هم دورتر و دور تر میشیم تا آخرش از اونور زمین دوباره برسیم به هم

× دلم واست تنگ شده   واسه خودت و تلفنی حرف زدنایی که بعضی وقتا حتی از 3 ساعت هم بیشتر میشد
و بوی ادکلنت   که رسما روانی کننده اس    که نشده یه جایی باشه و همون موقع تکست ندم بت

و حرف و اتفاقی از دانشگاه نبود که واست نگفته باشم

و همه اش دارم به خودم میگم مال اینه که این ترم این همـــــه سرمون شلوغه و از زمستون مثل قبل میشیم باز  و تو هم تأیید میکنی، با یه ناراحتی واضح ته صدات

گوله ی غصه شدیم

پ.ن:  برف میومد دانشگاه امروز   11 آبان و برف"


پی‌نوشت کمی مربوط به پی‌نوشت بالا:

امروز توی مطب دکتر پیرمردی را دیدم که لبش می‌لرزید و جز به کمک عصای چهارپایه‌اش و هم‌یاری یکی دو نفر دیگر و با سرعت کم‌تر از ده متر در دقیقه نمی‌توانست راه برود! دل‌م برای خودم سوخت! البته که آن اطراف پیرمردهای دیگری هم بودند که شوخی می‌کردند و سرحال بودند. اما وقتی خواستم با خودم منطقی باشم، دیدم که چهل سالِ بعد اگر قرار باشد من جای یکی از آن پیرمردها باشم، آن پیرمرد همان پیرمردِ با حداکثر سرعت ده متر در دقیقه خواهد بود. خوب می‌دانم که ممکن است با این حرف‌ها بخواهم وارد فضای یاس و غم بشوم؛ اما راست‌ش با این ماجرا کار دیگری دارم. خیلی وقت است که مراقب خودم هستم که باز به آن حال و هوای ترم چهار و پنج باز نگردم.

این‌که من پیری خوبی نخواهم داشت، صرفن یک تصور غم‌ناک نیست. برای کسی که توی بیست سالگی با رماتیسم سر و کله میزند و یک دوره‌ی افسردگی حاد را پشت سر گذاشته و خودش خوب می‌داند که روح‌ش زخمی‌ست و کلی عقده توی کوله‌بارش دارد، این تصور که در شصت سالگی به زور بتوند راه برود، به هیچ وجه تصور بدبینانه‌ای نیست.

داشتم فکر می‌کردم که من توی آن سن، چه‌قدر حسرت با خودم خواهم داشت... چه‌قدر صحنه و تصویر است که با دیدنش، آه می‌کشم... چه‌قدر کارها هست که انجام نداده‌ام... چه‌قدر جنبه‌های مرده توی شخصیت‌م دارم که همیشه حسرت شکوفا نکردن‌شان را می‌خورم...

توی همین فکرها بودم که یکی از همان پیرمردهای خوش‌حال آمد و به صحبت‌م گرفت.

چند وقت است که توی سالن مطالعه آن دختر دوست‌داشتنی نرم‌افزاری را می‌بینم که با آن پسر خوش‌تیپ و دوست‌داشتنی هر یکی دو ساعت یک بار جهت رفع خسته‌گی روی پله‌ها می‌نشینند و چای می‌خورند. چه‌قدر دوست‎‌شان دارم. دارند زبان می‌خوانند... دارند می‌روند که کشور دیگری را ببینند و درس بخوانند و هم‌دیگر را جست‌وجو کنند... دارند می‌روند که با هم شکوفا شوند.

می‌ترسم! می‌ترسم از این‌که در شصت سالگی وقتی پاهایم می‌لرزد و لب‌هایم و نمی‌توانم دست‌م را بالا بیاورم و توی مطب دکتر منتظرم تا نوبت‌م شود، چشم‌م به بیست سالگی پسری بخورد و نفس‌م بالا نیاید. 

می‌ترسم غریبه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۷
msa

1. چشم عضو مهمی‌ست!

هشدار: این قسمت خط‌خطی محض‌ است و برای کسانی که اتفاقی از این‌جا رد شده‌اند، جذاب نخواهد بود.

 

این حمید جدیدیِ خوش‌بخت کیست که این اندازه زیبا می‌سراید که: "درس زیاد می خواندم و هر جایی که برایم مهم بود با یک مداد زیرش خط می کشیدم "قانون اول نیوتن" همیشه یکی از سوال های امتحانی بود قانون جاذبه هم ... گفتم جاذبه ، یاد چشم های مادرم افتادم ، یاد چشم های بی بی ، یاد چشم های تو و چشم... عضو مهمی ست اگر نه زن ها اینقدر با دقت و رو به آینه زیرش با مداد، خط نمی کشیدند ..." به نویسنده‌ی این دو سه خط با تمام وجود حسادت می‌کنم.

خواستم که به رسم محرم هر سال از عاشورا بنویسم، دیدم که حرفِ جدیدی ندارم؛ یعنی دارم ها ولی دست‌هایم زیادی خسته شده‌اند، نمی‌توانم تفکرات‌م را بنویسم. تنها می‌توانم احساسات‌م را بنویسم. برای نوشتن احساسات، لازم نیست که تند تند بنویسی؛ چون خودت هم از قبل نمی‌دانی که میخواهی چه بگویی. دست‌ت را روی کی‌برد می‌گذاری و انگشتان‌ت را رها می‌کنی تا روی صفحه کی‌برد برای خودشان برقص‌ند. اما برای نوشتن از موضوعات عقلی باید فکرهایت را کرده باشی و بعد بنشینی و تند تند تایپ کنی. تو اگر باشی کدام را ترجیح می‌دهی؟ من که رقصیدن را به تایپ کردن ترجیح می‌دهم.

عصاره‌ی همه‌ی حرف‌هایم درباره محرم و عاشورا، همان یک جمله است که معلم‌م گفته که: " حسین بیش‌تر از آب تشنه لبیک بود؛ افسوس که به جای افکارش زخم‌های تن‌ش را نشان‌مان دادند و بزرگ‌ترین دردش را بی آبی نامیدند." حالا که فکر می‌کنم می‌بینیم نمی‌توانم سکوت کنم! فعلن نوشته‌های پارسال‌م را در ادامه مطلب قرار می‌دهم و سومین نوشته را هم تا اربعین خواهم نوشت.

نمی‌دانم چه اصراری‌ست از سمت مغزم که هی تکرار می‌کند که بنویس که: "مهمترین اتفاق محرم امسال، چشم‌های تو بود."

بیا نوشتم! خیال‌ت راحت شد؟

 

چشم... چشم... و چشم عضو مهمی‌ست! همه‌ی نگاه‌ها به چشم‌ها ختم می‌شوند! و چشم عضو مهمی‌ست! جلوی آینه بایستید و سعی کنید خودتان را ببینید! سعی کنید توی اندام خودتان. محل احساسات را پیدا کنید؛ سعی کنید پیدا کنید که روح‌تان کجا پنهان شده و این صدای پنهان که به‌تان فرمان می‌دهد کجاست؟ سعی کنید بفهمید که آن چه قسمت از اندام شماست که اگر از بین برود، شما هیچ چیز را نخواهید فهمید؟ ببینید که کدام عضوتان است که مخصوص شماست و در واقع خودِ شماست و به هیچ وجه قابل پیوند دادن از کسی به کس دیگر نیست؟ بی شک به چشم می‌رسید! و چشم عضو مهمی‌ست! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۲
msa

 1. "پاییز یهو میاد، تو یه روز؛ مثه بهار و بقیه... مام مثه عوام‌الناس، مثه سیاوش قمیشی و بقیه اعتقاد داریم پاییز دلگیره... جمشید میگه: "مگه تو عاشق شبا نیسی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه! نصفه روز، غروبه!" میگم آقا ما دو ساعت شب بسمونه! زیادم هست؛ میخوایم زودتر بیدار شیم تموم شه... میگم جمشید پاییز اگه اینقد خوبه، چرا ما هر سال اول پاییز دلمون خالی میشه؟! همه به این زرد و نارنجی نیگا میکنن حالشون جا میاد؛ چرا ما بلد نیسیم؟! چرا همه رفته بودناشونو میذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیچکی برنمی‌گرده؟..."

همین چند ساعت پیش بود که رادیو چهرازی را برای مهرداد گرفتم و به‌ش گفتم راضی‌م؛ راضی‌م که هنوز پاییز شروع نشده. به نیم ساعت نکشید که نورها را کم کردند و شیر آب را تا آخر باز کردند و گرفتند روی سرمان... از پاییز بدم می‌آید؛ یادآور کلی حس مرموز و تلخ است برایم. از باران، از خیس شدن، از نم، از رطوبت، از سرما، از تاریکی غروب، از لباس‌های سنگین، از بوی خاک بعد از باران، از خورشیدِ پشت ابر، از همه‌چیزِ پاییز بدم می‌آید. آه ای تابستان دل‌انگیز! امیدوارم هشت ماه دیگر با خبرهای خوب برسی.


2. گفتی: "همیشه که نباید ترسید! راه که بیفتیم، ترس‌مان می‌ریزد!" می‌ترسم که ترسم بریزد! فکر کنم چند سال بعد بابت کاری که کردم، به خودم افتخار خواهم کرد. چه بسیار هو شدن‌ها و عصبانیت برانگیختن‌ها که مایه‌ی افتخار است.


3. به‌ش گفت‌م بک‌گراوند گوشی‌ت را دیدم، عکس چه‌گوارا بود. گفت: "آره" گفت‌م اسم‌ت چیست؟ گفت: "هیدن" گفتم توی شناس‌نامه چیست؟ گفت: "هیدن" گفتم از بچه‌های شریفی؟ گفت: "نه" گفتم دانشجویی یا از بچه‌های اینجایی؟ گفت: "دانشگاه تهران" گفتم چه میخوانی؟ گفت: "همه‌چی" گفتم یعنی چه؟ رشته‌ی دانشگاهی‌ت چیست؟ گفت: "ادبیات" و پا شد و رفت. توی راه هم به جبار گفت که: "کوروش من میرم بالا. تو هم بیا" چرا به من دروغ می‌گویی؟! از چه می‌ترسی رفیق؟! بیا سرت را روی شانه‌ام بگذار تا های های بگرییم. چه خوب قر میدادی به عشق بچه‌های کار و چه خوش‌رنگ شده‌بود تی‌شرت‌ت توی رنگی که غفار بهت پاشانده بود. چه دردناک نگاه می‌کردی و چه نیرومندانه گام بر می‌داشتی... به احترام‌ت باید ایستاد مردِ کوچکِ پر از زخم‌های بزرگ.

باید گریست برای غمی که از نگاه ریحانه و پروانه می‌ریزد و زجه زد برای عمو علی که پنجاه سالگی‌ش را وقف هفت هشت سالگی بچه‌ها می‌کند.

وقتی ازم خواستند به رنگ‌هایی که برای نقاشی کشیدن بچه‌ها ساخته بودند، سفید اضافه کنم، سعی می‌کردم بیش از اندازه سفید بریزم تا رنگ‌ها روشن شوند. ساختن رنگ‌هایی روشن برای بچه‌هایی که آینده‌ای تیره دارند، شوخی کثیفی‌ست، اما مگر این زندگی را جز با شوخی می‌توان به سر آورد؟

برای زن چهل ساله‌ای که برای گرفتن سالاد ماکارونی توی صف می‌ایستد، مگر چیزی جز گفتنِ همراه با شوخی و نازِ "روم نمیشه تو صف وایسم" می‌تواند تسلی بخش باشد؟ باید به این زندگی خندید! باید به ریش خودمان و پدران‌مان و پسران‌مان بخندیم.

 


پی‌نوشت1: امروز سال‌مرگ چه‌گوارا بود. روزنامه شرق مطلب خوبی درباره فراز و نشیب‌های زندگی‌ و روحیات چه‌گوارا نوشته بود و نوشته بود آن‌چه موجب محبوبیت چه در قلب بسیاری از جوانان سراسر دنیا شده‌است، نه شیوه‌ی مبارزه‌ی چریکی او که رفتار و خلقیات و منش و آرزوها و دغدغه‌های چه‌گواراست. خواستم این نکته را تذکر بدهم، چون من هم مثل هیدن از عواقب بعضی چیزها می‌ترسم!

پی‌نوشت2: بالاخره فوبیای دیدن ف از بین رفت. فکر کنم برای او هم فوبیای دیدن من از بین رفته باشد. بابت این موضوع خوش‌حالم اما بابت یک چیزهای دیگری نگران‌م!

پی‌نوشت3: (مربوط به بند سوم) صورت‌م را که شستم یک نفر به‌م گفت: "عمو روی گردن‌ت هنوز پاک نشده" برگشتم و در حالی که به جای تیزی روی گردن‌ش نگاه می‌کردم، گفتم عیبی نداره عمو! حتم دارم اگر همین پسر بیست و سه چهار ساله توی خیابان من را عمو صدا می‌زد، دو پای دیگر قرض می‌کردم و تا نفس داشتم می‌دویدم! چه خوب است که به آدم‌های بد هم فرصت خوب بودن بدهیم؛ شاید به‌شان بچسبد و بخواهند از این به بعد خوب باشند!

پی‌نوشت4: (مربوط به پی‌نوشت3) توی جمعیت حمایت از کودکان کار و خیابان بچه‌ها، مددکاران را عمو یا خاله صدا می‌زنند. من که مددکار نبودم و شایسته‌ی لقب عمو، اما نمی‌دانم چرا آن جوان‌ بیست و چند ساله با خودش فکر می‌کرد هنوز کودک کار است!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
msa

بله! زندگی می‌توانست به مراتب به‌تر از این باشد. می‌شد که دست طره توی دست‌م باشد و وقتی از ولی‌عصر می‌گذریم، مردمِ شاد بلند بلند بخندند و هیچ کودکی کنار خیابان دستمال کاغذی نفروشد. می‌شد وقتی که پشت چراغ قرمز چهار راه منتظریم، متوجه شویم که رنگ‌ها چه اندازه زنده‌اند و صداها چه‌قدر پر رنگ‌ند و آسمان چه‌قدر آبی‌ست و خاکِ پای درختان چه قهوه‌ای پر رنگی‌ست. می‌شد هوا صاف و خورشیدی باشد و تیتر روزنامه‌ها پر از خبرهای خوب باشد. می‌شد از قاه قاه خندیدن بچه‌ها لذت برد و به اشک توی چشم عشاق لب‌خند زد. می‌شد مردم زیر چشمی هم‌دیگر را دید نزنند و در عوض گستاخانه توی چشم هم زل بزنند. می‌شد از چهار راه که میگذری نگران برخورد با موتور سیکلت‌ها نباشی و توی پیاده‌رو از ترس کسی، دستت روی جیبت نباشد. می‌شد از مرگ هراسی نداشت و از زندگی. می‌شد که انسان‌ها برای هم مرز نگذارند و برای هم ارزش نسازند و همه رها باشند. می‌شد خندید و آزادانه نفس کشید و بوسید و کتاب خواند و خندید و بوسید...

 


می‌شد، اما ما لیاقت‌ش را نداشتیم! ما نخواستیم! ما نتوانستیم! و حالا تبعید شده‌ایم به این رنج‌سرا.

حالا که طره‌ای نیست و کودکی توی پیاده‌رو در کنار دستمال کاغذی‌هایش خوابیده و رنگ‌ها کدرند و صداها خفه و روزنامه‌ها پر از خبرهای بد و نمی‌شود که آزادانه نفس کشید و بوسید، تکلیف ما چیست؟ به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده‌ی خود را؟



آیا این زمین جای به‌تری تواند بود؟ آیا زمین امروز به نسبت قرن‌های گذشته جای به‌تری شده؟ به نظر من شده! اما روند به‌بودی بسیار کند است. و اصلی‌ترین عامل این کندی، عمر کوتاه ماست. داشت‌م فکر می‌کردم چرا این مسئول آموزش‌مان که بسیار انسان رشد نیافته و بد اخلاق و ضعیفی‌ست، سال‌هاست که همین مسئولیت را دارد و با هر نسلی از دانشجویان این دانشکده که صحبت می‌کنی، لااقل دو سه خاطره‌ توی ذهن‌شان دارند که به خودشان اجازه دهند بعد از مرورش ایشان را مورد عنایت کلامی قرار دهند، عوض نمی‌شود. چرا هیچ‌وقت کسی پی‌گیر عوض کردن این مرد نشده‌است؛ حال آن‌که مطمئن‌م حداکثر در عرض دو سه روز می‌شود بیش از دویست امضا برای برکناری‌ش جمع کرد. بعد دیدم که نمی‌صرفد! دو عامل اصلی باعث می‌شود هیچ‌کس این‌کار را نکند. عامل اول این است که همه پیش خودشان استدلال می‌کنند که خب حالا یکی دو سال دیگر توی این دانش‌کده‌ایم و می‌گذرد و مگر ما چندبار قرار است کارمان پیش مسئول آموزش گیر بیفتد و ... و عامل دوم هم این است که همه پیش خودشان فکر می‌کنند که خب چرا من؟! چرا این چند صد نفر دیگر کاری نمی‌کنند؟ ما هم مثل بقیه؛ ما هم می‌سازیم؛ حالا که همه ساخته‌اند، ما هم می‌سازیم.



داشتم چه می‌گفتم؟! هان! داشتم می‌گفتم که همین است که زمین خیلی کند به‌بود می‌یابد. عموم مردم مسائل را فراموش می‌کنند و به‌ش اهمیتی نمی‌دهند و تنها کار و وظیفه خودشان را این تعریف کرده‌اند که باید بخورند و بخوابند و لذت ببرند و نهایتن با توجه به شرایطی که در آن بزرگ شده‌اند (بزرگ شده‌اند را عمدن به‌جای رشد کرده‌اند به کار برده‌ام) احتمالن عبادتی هم بکنند و منتظر مرگ باشند. تاریخ بشر به این افراد اهمیتی نمی‌دهد و نامی ازشان نمی‌برد و زمین لعنت‌شان می‌کند و همان خدایی هم که پرستش‌ش می‌کنند، (یعنی خدایِ عادلِ دانا) بهشت‌شان نمی‌دهد. اما در کنار این‌ها افرادی هم بوده‌اند که اگرچه تعدادشان و توان‌شان محدود بوده اما قلب‌شان وسعت دشت‌های فراخ را داشته و تاریخ بشر هرچه دارد از این‌ها دارد؛ این پیشرفت کند را هم مدیون این‌هاست. این‌ها که عمر محدودشان را فراموش کرده‌اند و خودشان را از یاد برده‌اند و در نگاه‌شان به سایر مردم خود را پدرانی یافته‌اند که ادای مسئولیت هم عشق‌شان شده و هم راه نفس کشیدنشان را گرفته.



تکلیف ما چیست؟ من خودم را می‌گویم؛ من نمی‌توانم که از خود بگذرم. عظمت‌ش را ندارم و جرئت‌ش را ندارم و امکانات‌ش را ندارم و حتی در درست بودن این‌کار شک دارم. باید چه‌کار کنم؟ دست روی دست بگذارم و بگریم برای طره‌ای که نیست و آسمانی که خاکستری‌ست و از کودکی که کنار خیابان دستمال کاغذی می‌فروشد، دستمال بخرم؟ هرگز! گفتن‌ش سخت است اما فکر کنم من هرچند اندک اما وظیفه خودم را برای به‌تر شدن زمین انجام خواهم داد. نه برای رفع تکلیف که برای معنا کردن خودم. از من اگر می‌پرسی، تو هم این کار را بکن!



پی‌نوشت1: من فکر می‌کنم اگر میانگین عمر انسان‌ها به‌جای هفتاد سال مثلن دویست سال بود، حالا زمین جای بسیار بهتری شده‌ بود. میانسال‌های چهل ساله را ببینید که چه‌قدر محافظه‌کار شده‌اند؛ از هیچ‌چیز گله ندارند؛ نه از اقتصاد، نه از حکومت، نه از خودشان! هیچ تصمیمی برای بهبود ندارند. انسان‌ها معمولن از چهل سالگی به بعد بسیار رشد کندی دارند. اما جوان‌ها را ببینید. چه‌قدر شور دارند؛ چه‌قدر امید دارند؛ چه‌قدر مصمم‌ند... این برای این است که جوان‌ترها امید دارند تغییراتی ایجاد کنند که سودش را بچش‌ند. اما میانسال‌ها وقتی پیش خودشان برآورد می‌کنند، می‌گویند: "برای بیست سی سال ارزش‌ش را ندارد... چرا باید عمر خودم را برای چیزی صرف کنم که سودش به من نخواهد رسید؟" اما اگر عمر انسان‌ها بیش‌تر بود، انسان‌ها بیش‌تر امید داشتند و بشر بیش‌تر رشد کرده بود و همه‌جا انقلاب بود که می‌شد و تئوری اقتصادی بود که بیرون می‌آمد و دوره‌های شناخت خود و خودسازی بود که شلوغ بود.

پی‌نوشت2: البته که جهان پوچ است و بی‌بنیاد  اما حالا که راهی نداریم و همه‌ی درها بسته است و همه‌ی پرده‌ها کشیده، چرا نباید توی این اتاق تنگ و تاریک را مرتب کنیم؟

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۳
msa

1.طعم گیلاس را دیدم. فیلم خوبی بود و بسیار به واقعیت نزدیک. داشتم فکر می‌کردم خدا هم کارگردان است. اما چندان کارگردان خوبی نیست. با این‌که قصه را هم خودش نوشته اما خیلی کار خوبی از آب درنیاورده. بازی‌ها ضعیف است و بازیگرها گاهن درست انتخاب نشده‌اند. مثلن چهره‌ی معصوم طره را ببینید و ببینید که چه نقش خبیثی به او واگذار شده. یا مثلن چهره‌ی نخراشیده‎‌ی تختی را ببینید و نقش لطیف‌ش را هم ببینید.


میزانسن‌ها ضعیف و نورپردازی نا امید کننده است. مخصوصن قسمت‌هایی از فیلم که در روزهای سرد سال ضبط شده، نورِ غیرمستقیمِ سفید و ضعیفی که در تصویر جاری‌ست، بیننده را خسته می‌کند. شاید تنها نکته مثبت این فیلم، موسیقی فوق‌العاده باشد، آن‌جایی که صدای تار لطفی یا نوای دل‌گرم کننده‌ی رئیس‌السادات به گوش می‌رسد. با این حال حتی این موسیقی محصور کننده (که گفته می‌شود برخلاف نظر کارگردان و به اصرار بازیگران ساخته شده است) هم نمی‌تواند حتی اندکی از سکون و رکود و خسته‌گی لانگ شات‌های مایوس کننده بکاهد؛ به نظر می‌رسد کارگردان هنوز با مفهوم شات غریبه‌گی می‌کند.


در کنار تمام اشکلات تکنیکی اما اشکالات زیادی هم به قصه‌ی فیلم وارد است. نگارنده هیچ‌گاه نتوانست این اندازه از اصرار کارگردان به اضافه کردن شخصیت‌های بیش‌تر و بیش‌تر را درک کند. شخصیت‌هایی که اکثر قریب به اتفاق آن‌ها ظهور و بروز پیدا نمی‌کنند و داستان‌شان عقیم و ناتمام و بی‌سر و صدا پایان می‌یابد. بسیاری از شخصیت‌ها اضافی‌ند و لزومی به وجود آن‌ها نیست و در اختیار قصه نیستند و تنها بیننده را سردرگم می‌کنند. داستان اوجی ندارد و قسمت عمده‌ی فیلم به مکالمات شخصیت‌ها با یکدیگر یا با خودشان می‌گذرد.


فیلم با یک پیام تکان‌دهنده شروع می‌شود و مخاطب را برای یک اتفاق بزرگ آماده می‌کند اما در ادامه می‌بینیم که قصه دچار رکود می‌شود. گفته می‌شود در جریان اکران این فیلم بارها تماشاچیان در حین تماشای فیلم و قبل از این‌که فیلم پایان یابد، از سالن سینما بیرون زده‌اند.


در یک کلام! فیلم مقواست! اگرچه برخی دوستان و همکاران دید مثبتی به این فیلم داشته‌اند و به تعریف و تمجید از آن پرداخته‌اند، اما به نظر این حقیر این تعریف و تمجیدها تنها ناشی از این است که این فیلم تنها فیلمی‌ست که در حال حاضر روی پرده‌ است. گواه ادعایم هم این‌که این فیلم جز جایزه‌ای خود کارگردان به خودش اهدا کرده(!) ، تاکنون هیچ جایزه‌ی دیگری در رویدادهای سینمایی کسب نکرده است.‌

 



2.کالیگولا را هم دیدم. نمایش خیلی خوبی بود. ولی بیش‌تر از این‌که خوب باشد، دردناک بود. دوست دارم راجع به‌ش صحبت کنم ولی بی فایده است. فقط برای این‌که این‌جا بماند، چند دیالوگ خوب‌ش که یادداشت کرده بودم را می‌نویسم(اگرچه می‌دانم تک دیالوگ‌ها خارج از باقی متن و فضاسازی فوق العاده کامو و بازی‌های بسیار خوبِ تیم غنی‌زاده، عقیم و گنگ است.):

-تنها راه تعادل در دنیا یک چیزه، ریاضت.


-کالیگولا: تو از من متنفری!

کرئا: نه کالیگولا من از تو متنفر نیستم. من تو رو دوس ندارم ولی ازت متنفر نیستم.

کالیگولا: چرا منو دوس نداری؟

کرئا: آدم نمیتونه چیزیو دوس داشته باشه که اونو تو عمق وجودش پنهان کرده.

کالیگولا: چرا از من متنفری؟

کرئا: من نمی‌تونم از تو متنفر باشم چون تو خوش‌بخت نیستی.

کالیگولا: چرا منو تحقیر میکنی؟

کرئا: من نمی‌تونم تو رو تحقیر کنم چون تو ترسو نیستی...


-کائسونیا: کالیگولا همیشه میگه زندگی آسون نیست. اما هنر و مذهب و عشق هستن تا ما رو به جایی برسونن.


-خطاب به کالیگولا: چرا گریه می‌کنی؟

کالیگولا: آدما گریه می‌کنن چون دنیا اون‌طوری که باید باشه نیست.


-کالیگولا: همیشه آزادیِ یک نفر به محدودیت بقیه منجر میشه!


-هلیکون: اعدام عادلانه‌س! انسان‌ها می‌میرن چون گناه‌کارن. گناه‌کارن چون تابع کالیگولان. و چون گناه‌کارن، می‌میرن!


-کالیگولا: قدرت منو تحسین کن کرئا! حتی خدایان هم نمی‌تونن قبل از این‌که کسی رو مجازات کنن، اونو تبرئه کنن.


-کرئا: نا امنی ایجاد تفکر می‌کنه. برای همینه که همه ازش تنفر دارن.


-هلیکون خطاب به کرئا: مثل همه‌ی آدمای شریف متقلبی.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
msa