انسان تنها
اهل فلسفه میگویند دکارت در جستوجوی یک قانون اخلاقی جهانشمول ناکام مانده! و در عین حال راهکار دیگری هم پیشنهاد نمیدهند. نظریههای اساسی اخلاقی همگی ناقص و ناکارمدند. خودگرایی اخلاقی متناقض است، سودگرایی برخطاست و نیچه اساسن اخلاق را زیر سوال میبرد.
ناکارامدی دموکراسی اثبات شده، دیکتاتوری مدتهاست که به شکل ضدِ ارزش در آمده و هنوز هیچ راهکاری برای ادارهی کشورها وجود ندارد.
دایرهی نفوذ نظریهی جنسی فروید محدود مینماید و سایر نظریات روانشناسی تازه نفس هم عمومن قابل اثبات و دفاع نیستند و در عین حال کاراییشان مبهم است.
و دین و مذهب پر از تفسیرهای متناقض؛ گاه تا مرز انتحار تندرو و گاه تا مرز مصلحت آرام و ساکت!
و انسان! انسان تنها! که به گفتهی عمیق سارتر در این دنیا پرت شده! سرگردان! مات! مبهوت! و در برابرش این سوال دردناک که :
من واقعن به دنبال چه چیزی هستم؟!
و البته اگر سرتاسر تاریخ را زیر و رو کنی، ناامید نخواهی شد. که در اینجا مردانی بودهاند به وسعت بشریت و به آرامشِ باران و به عظمت دشت و دستانی داشتهاند به قدرت کوه و سینهای شعلهور چون آتشفشان! و چه زیبا میگوید علی شریعتی که تاریخ بدون علی چه دردناک است. (نقل به مضمون) نزدیکترین مرد به پیغمبر خدا تمام روز را چاه میکند و انفاق میکرد و شبهنگام سر در چاه میگریست. و چه زیبا توصیف میکند جامعهی خود را شریعتی وقتی میگوید: "نسلی که قهرمان طلب میکند..." و خود قهرمان این نسل میشود... و وای بر نسلی که قهرمان خود را به سخره بگیرد! و مردی از جنس چهگوارا ...
فقر از دیوار این دنیا بالا میرود! بردهداری به شیوهای مدرن رخ مینماید و انسانِ تنها... انسانِ وامانده... انسانِ پرت شده، بر پشت دستش میزند و همچنان به دنبال راهحل است. انسان به دنبال راهحل است، برای حل مشکلی که نمیداند چیست؟! او نمیداند چه چیزی را میخواهد؟ به دنبال چه هدفیست! او تا بدانجا بیهدف و بیانجام است که در متون دینیش هم وقتی قرار است سعادت نهایی ترسیم شود، بازهم از غذا و خوراکی و سایه و زنِ بالا بلند و مرد سوار بر اسب سفید سخن به میان میآید. تمامی فیلسوفان و روانشناسان و بزرگان و ادیبان و پیغامآوران تاریخ، همگی در پی تعریف معنایی برای زندگی انسان بودهاند و دریغ که هیچکدام پاسخ روشنی نیافتهاند.
دختر تنها در کلبهای دور افتاده و در میان جنگل، برای خودش میرقصد. مرد از روی صخره به درون آب شیرجه میزند. پیرمرد روستایی شبهنگام ستارهها را میشمرد. پیکارجو در یک جنگ قبیلهای شمشیر میزند. بکت قلمش را بر کاغذ میگذارد و مینویسد: "میزان اشکها در جهان ثابت است. هر قدر کسی بگرید، به همان اندازه از میزان اشکهای جهان کم میشود. نسل ما..." جوان داعشی عملیات انتحاری انجام میدهد. کودک اسرائیلی روی بمبی که قرار است بر سر کودک فلسطینی بیفتد امضا میزند، و مینویسد: " تقدیم با عشق". زنی توی کافه شعر میسراید. و مرد مسلمان که با شادی افطار میکند. و مرد هندو که با اطمینان مراسم دینی را بهجای میآورد.
انسان تنها! انسانِ ... چه میگویم؟! چهطور به خودم اجازه میدهم بنویسم وقتی فروغ ایناندازه زیبا همهچیز را گفته :
و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
...
سلام ای شب معصوم !
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
...
انسان تنها... انسان افسردهی تنها... چنان با اطمینان نفس میکشد و از غذاهای لذیذ با ولع میخورد انگار که همهچیز روشن است... انگار که خود را شناخته... انگار که مبدا و مقصدش شفاف است. انسان تنها... انسان سادهلوح تنها...
...
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن میدرند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد :
صبور ،
سنگین ،
سرگردان . . .