شادی
پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ
هرچند میدانم گوش نمیدهید، ولی، اگر اتفاقی به این بلاگ سر زدهاید، لطفن از این مطلب بگذرید و به سراغ مطالب دیگر بروید!
چهقدر دوسش داشتم... ولی تو آخرین لحظه کارو خراب کرد... تو راه برگشت، آخرای مسیر، وقتی داشت با یکی در مورد یه زنی صحبت میکرد، کلمهی "آرایش" رو اونقدر غلیظ و با صدای بلند تلفظ کرد که ازش متنفر شدم! باورم نمیشد شادیِ دوست داشتنی، با اون موهای بلند مشکی و لپهای گل انداخته و خوش زبونی و متانت و مهربونیِ صمیمیش، اونقدر قاطی زندگی ابلهانهی آدم بزرگا شده باشه که به خودش اجازه بده، با صدای بلند، در مورد آرایشِ یه زن اونقدر گستاخانه صحبت کنه!
یاد معلم کلاس دومم افتادم! بی ربط به نظر میاد، ولی خودم ربطش رو میدونم...! یادش به خیر! چهقدر به خانوم سعیدیانی وابسته بودم. درست به اندازهی مادرم دوسش داشتم! آرایش که میکرد و کفش پاشنه بلند که میپوشید، بدم میومد! متانت و مهربونی و قداستش رو از بین میبرد!
کاش میشد همه بچه شن! کاش میشد بعضی روزا برم پارک، بچههای تنها رو پیدا کنم و بهشون بگم: " سلام! اسم من سیناس، اسم تو چیه؟!" آه آنتوان! حالا دارم دردت رو میفهمم!
خیلی دوس دارم بدونم الآن شادی کجاس؟ چیکار میکنه؟ چهقدر خوشگلتر شده...؟!
2. این موضوعی که از بعد از عید شروع شد، داره اذیتم میکنه! باید کنترلش کنم! البته راه دومی هم دارم، و اون اینه که سعی کنم خودمو بابتش اذیت نکنم... سعی کنم بهش فکر نکنم! دارم اذیت میشم. قبول کردهبودم که باید دو شخصیتی باشم! باید روزی یکی دو ساعت رو برای تنهایی خودم و فکرهای خودم و دغدغههای خودم اختصاص بدم... حالا میبینم که خود این ساعات تنهایی رو هم باید دو نیم کنم! دو نیمهی کاملن متضاد! زندگی سختتر میشود...
3. باید کنکورمو جدی بگیرم! باید بتونم وقتی از یه درس خسته شدم، سریع شیفت بدم روی درس دوم! باید یه برنامهی زمانبندی داشته باشم. و همینطور یه برنامهی روتین برای استراحت آخر شب!
۹۴/۰۴/۱۸