چرندیاتِ روزمره
چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۸ ق.ظ
پیش نوشت: نوشتن این متن را درست راس ساعت 1 و نیم نصف شب شروع کردهام؛ درست نمیدانم که میخواهم چه چیزی بنویسم. فقط میدانم که میخواهم نفسی بکشم. بنابراین این حق را برای خودم قائلم که وقتی نوشتمشان و دو سه روز همینجا گذاشتمشان، پاکشان کنم.
1.شاید بد نباشد که از درگیری اصلی روزهای اخیرم بنویسم. داشتم فکر میکردم که برای تحصیل در ترکیه اقدام کنم. دانشگاهی که انتخاب کردهبودم، از همهی دانشگاههای ایران بهتر بود، احتمالن با تاخیر در ارسال مدرک زبانم موافقت میکردند و استادی پیدا کردهبودم که میدانستم به احتمال 90 درصد میگیردم. پدر و مادرم موافق نبودند و خودم هم مطمئن نبودم. امروز رفتم پیش امینداور. گفت نه! گفتم سمعن و طاعتا یا سیدی! امین داورِ کچل بدجور دوستت دارم.
2.دارد پیرتر میشود. میبینم که دارد پیرتر میشود. جلوی چشمانم دارد تحلیل میرود و تحلیل رفتن یک انسان چه دردناک است. قبلن وقتی پول را بهش میدادم تا 10-15 متر آن طرفتر صدایش را میشنیدم که داد میزد: الهی پیشمرگت بشم پسرم... به مامانت سلام برسون... الهی پیشمرگت بشم... و من میگفتم چاکرم حاج خانوم... مراقب خودت باش! اما حالا صدایش به سختی به دو سه متر آنطرفتر میرسد. حتی نای تشکر کردن ندارد. آخرین سه شنبهای هم که دیدمش ساعت دو رفته بود؛ قبلن تا غروب مینشست.
اولین بار بهش پیراشکی دادم. دفعهی دوم بربری را نصف کردم و او نصفش را انداخت توی کیسهاش. _آه! گوگوش چه بد میخواند! چه بی مناسبت میخواند!_ وقتی به مرور متوجه شدم که هر هفته فقط یک روز آنجا مینشیند، ازش پرسیدم که حاج خانوم هفتهای یک روز میآیید اینجا؟ و او گفت آره پسرم. فقط سه شنبهها. گفتم خونهتون همینه؟ گفت نه نه خونهم شهر ریه. انسانی دارد جلوی چشمانم پرپر میشود... طاقت ندارم... انسانی که هرگز ... آه نمیتوانم ادامه دهم! تفریح خوبی برای خودم درست کردهام... خودم مینویسم، خودم میآیم میخوانمشان... خودم کیف میکنم... مضحک است!
3. (14 آذر)
دلم برایتان تنگ میرود! برای هر چهارتایتان.
فکر کنم سیدنا را هم خراب کردم! اما ارزش گوش دادن به چرت و پرتهای تو را داشت؛ عزیز دل برادر! دلم برای این خندههای مزخرفت تنگ میرود.

4.(14 آذر)
بیا بغلم سینا جان! بیا بغل خودم. گریه کن تا آرام شوی. سخت نگیر و نگران نباش. تمام حرفهایت را بزن؛ قول میدهم همه را گوش دهم. سرت را روی شانهام بگذار و بخواب؛ چشمانت را که باز کنی، چیزی خاطرت نمیماند؛ قول میدهم!
5.(14 آذر)
هفتهی قبل خوب گذشت از بابت نمره و آزمون و... اما برای هفتههای بعد کمی نگرانم.
1.شاید بد نباشد که از درگیری اصلی روزهای اخیرم بنویسم. داشتم فکر میکردم که برای تحصیل در ترکیه اقدام کنم. دانشگاهی که انتخاب کردهبودم، از همهی دانشگاههای ایران بهتر بود، احتمالن با تاخیر در ارسال مدرک زبانم موافقت میکردند و استادی پیدا کردهبودم که میدانستم به احتمال 90 درصد میگیردم. پدر و مادرم موافق نبودند و خودم هم مطمئن نبودم. امروز رفتم پیش امینداور. گفت نه! گفتم سمعن و طاعتا یا سیدی! امین داورِ کچل بدجور دوستت دارم.
2.دارد پیرتر میشود. میبینم که دارد پیرتر میشود. جلوی چشمانم دارد تحلیل میرود و تحلیل رفتن یک انسان چه دردناک است. قبلن وقتی پول را بهش میدادم تا 10-15 متر آن طرفتر صدایش را میشنیدم که داد میزد: الهی پیشمرگت بشم پسرم... به مامانت سلام برسون... الهی پیشمرگت بشم... و من میگفتم چاکرم حاج خانوم... مراقب خودت باش! اما حالا صدایش به سختی به دو سه متر آنطرفتر میرسد. حتی نای تشکر کردن ندارد. آخرین سه شنبهای هم که دیدمش ساعت دو رفته بود؛ قبلن تا غروب مینشست.
اولین بار بهش پیراشکی دادم. دفعهی دوم بربری را نصف کردم و او نصفش را انداخت توی کیسهاش. _آه! گوگوش چه بد میخواند! چه بی مناسبت میخواند!_ وقتی به مرور متوجه شدم که هر هفته فقط یک روز آنجا مینشیند، ازش پرسیدم که حاج خانوم هفتهای یک روز میآیید اینجا؟ و او گفت آره پسرم. فقط سه شنبهها. گفتم خونهتون همینه؟ گفت نه نه خونهم شهر ریه. انسانی دارد جلوی چشمانم پرپر میشود... طاقت ندارم... انسانی که هرگز ... آه نمیتوانم ادامه دهم! تفریح خوبی برای خودم درست کردهام... خودم مینویسم، خودم میآیم میخوانمشان... خودم کیف میکنم... مضحک است!
3. (14 آذر)
دلم برایتان تنگ میرود! برای هر چهارتایتان.
فکر کنم سیدنا را هم خراب کردم! اما ارزش گوش دادن به چرت و پرتهای تو را داشت؛ عزیز دل برادر! دلم برای این خندههای مزخرفت تنگ میرود.

4.(14 آذر)
بیا بغلم سینا جان! بیا بغل خودم. گریه کن تا آرام شوی. سخت نگیر و نگران نباش. تمام حرفهایت را بزن؛ قول میدهم همه را گوش دهم. سرت را روی شانهام بگذار و بخواب؛ چشمانت را که باز کنی، چیزی خاطرت نمیماند؛ قول میدهم!
5.(14 آذر)
هفتهی قبل خوب گذشت از بابت نمره و آزمون و... اما برای هفتههای بعد کمی نگرانم.
۹۴/۰۹/۰۴