چشم عضو مهمیست + عاشورا 2
1. چشم عضو مهمیست!
هشدار: این قسمت خطخطی محض است و برای کسانی که اتفاقی از اینجا رد شدهاند، جذاب نخواهد بود.
این حمید جدیدیِ خوشبخت کیست که این اندازه زیبا میسراید که: "درس زیاد می خواندم و هر جایی که برایم مهم بود با یک مداد زیرش خط می کشیدم "قانون اول نیوتن" همیشه یکی از سوال های امتحانی بود قانون جاذبه هم ... گفتم جاذبه ، یاد چشم های مادرم افتادم ، یاد چشم های بی بی ، یاد چشم های تو و چشم... عضو مهمی ست اگر نه زن ها اینقدر با دقت و رو به آینه زیرش با مداد، خط نمی کشیدند ..." به نویسندهی این دو سه خط با تمام وجود حسادت میکنم.
خواستم که به رسم محرم هر سال از عاشورا بنویسم، دیدم که حرفِ جدیدی ندارم؛ یعنی دارم ها ولی دستهایم زیادی خسته شدهاند، نمیتوانم تفکراتم را بنویسم. تنها میتوانم احساساتم را بنویسم. برای نوشتن احساسات، لازم نیست که تند تند بنویسی؛ چون خودت هم از قبل نمیدانی که میخواهی چه بگویی. دستت را روی کیبرد میگذاری و انگشتانت را رها میکنی تا روی صفحه کیبرد برای خودشان برقصند. اما برای نوشتن از موضوعات عقلی باید فکرهایت را کرده باشی و بعد بنشینی و تند تند تایپ کنی. تو اگر باشی کدام را ترجیح میدهی؟ من که رقصیدن را به تایپ کردن ترجیح میدهم.
عصارهی همهی حرفهایم درباره محرم و عاشورا، همان یک جمله است که معلمم گفته که: " حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود؛ افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند." حالا که فکر میکنم میبینیم نمیتوانم سکوت کنم! فعلن نوشتههای پارسالم را در ادامه مطلب قرار میدهم و سومین نوشته را هم تا اربعین خواهم نوشت.
نمیدانم چه اصراریست از سمت مغزم که هی تکرار میکند که بنویس که: "مهمترین اتفاق محرم امسال، چشمهای تو بود."
بیا نوشتم! خیالت راحت شد؟
چشم... چشم... و چشم عضو مهمیست! همهی نگاهها به چشمها ختم میشوند! و چشم عضو مهمیست! جلوی آینه بایستید و سعی کنید خودتان را ببینید! سعی کنید توی اندام خودتان. محل احساسات را پیدا کنید؛ سعی کنید پیدا کنید که روحتان کجا پنهان شده و این صدای پنهان که بهتان فرمان میدهد کجاست؟ سعی کنید بفهمید که آن چه قسمت از اندام شماست که اگر از بین برود، شما هیچ چیز را نخواهید فهمید؟ ببینید که کدام عضوتان است که مخصوص شماست و در واقع خودِ شماست و به هیچ وجه قابل پیوند دادن از کسی به کس دیگر نیست؟ بی شک به چشم میرسید! و چشم عضو مهمیست!
2.عاشورا 2
افسوس! افسوس که بعد از هزار و چهارصد سال همچنان در چگونگی شهادت حسین مانده ایم. پس چه وقت می خواهیم دست از این سوالِ تکراریِ با پاسخ های پر از اغراق و دروغ بکشیم که حسین چگونه شهید شد؟ و کودکانش چه طور به خاک و خون کشیده شدند و عباس بعد از اصابت تیر به مشک آب چه کرد؟
تا زمانی که در صحرای کربلا و در مقتل، بمانیم، به شهری نمی رسیم. تا زمانی که عزاداری هامان به کارنوالِ اشک و گریه می ماند و نوحه هامان پر است از تصویر سازی هایِ بی سندِ بی اهمیت، بچه هیئتی هامان همین جوانان سطحی می شوند که از عزارادی حسین(ع) (!) بیرون می آیند و شب هنگام برای صرف قلیان به قهوه خانه ها می شتابند. که به قول معلم بزرگم، مذهب قبل از این که به کار آخرت بیاید باید به کار دنیا بیاید. بچه هیئتی ها باید دنیا ساز باشند. باید از حسین آزادگی و مسولیت و شجاعت و استقامت و آرمان و ایمان و هدف و زندگی و حقیقت را بیاموزند. آدم باید وقتی از مراسم عزاداری بیرون می آید ذهنش درگیر شود. حالا چه طور است؟ هر کسی درگیری ذهنی دارد می رود توی هیئت که کمی به سر و صورت خودش بزند که راحت شود.
آری! می دانم همه این طور نیستند. خودِ من هنوز هم گاهی با شنیدن صدای دسته ی عزاداری پشتم می لرزد. علاقه ی حسین را از بچگی توی دل ها مان کرده اند. از وقتی خودم را می شناسم محرم را با شرکت در مراسمات عزاداری گذرانده ام. اما این علاقه اگر با شناخت و با استدلال و با ایمان همراه نشود به تعصب می گراید و همین می شود که آن دخترک خردسال را می بینیم که ساعت یازده شب تعدادی فال در دستش گرفته و میان عزادارن حسینی(!) می چرخد و ما بی توجه به او بر سر و صورتمان می زنیم. عجیب نیست اگر روزی پیکی غیبی پیغام بیاورد که بس کنید دیگر! آیا نمی دانید که حسین در عزای شما بر سر و صورتش می زند؟!
من مذهبی نیستم. از اول ش هم نبوده ام. دوست دارم باشم اما شجاعتش را ندارم. در سنندجی بزرگ شده ام که اکثریت جمعیت آن سنی ند و این یکی از بزرگترین شانس های زندگی ام بوده است چرا که جوشش از تضاد پدید آید و چه تضادی بزرگ تر از تضاد مذهبی. هنوز هم بیشتر دوستانم سنی ند. دو سه شب پیش با یکی شان رفتیم بیرون. رفتیم دسته های عزاداری را نگاه کردیم. کمی از حسین پرسید و من آن قدری که می دانستم، برایش گفتم. مدت زیادی نگذشته بود که شروع کرد به پیدا کردن اشتراک ها و چون می دانست که من آدم متعصبی نیستم و چون خودش هم آدم متعصبی نبود، تمام آن شب به پیدا کردن اشتراکات گذشت. روز بعد اتفاقی از جایی رد شدیم که چای نذری می دادند. به هوس چای نزدیک تر رفتیم که چای بخوریم. چشمتان روز بد نبیند، صدای ضبط شده ی همان حاج آقای داش مشتی معروف خودمان داشت از بلندگوها پخش می شد که : یک قلچماقِ لات و لوتِ چاقوکشی در فلان محله ایام محرم وقتی آب می خورده یک طورِ محترمانه ای آب می خورده است که امام حسین بدش نیاید. همین آدم به خاطر همین عمل مورد توجه خاص امام حسین قرارگرفته، درهایی از معرفت به رویش باز می شود و زندگیش از این رو به آن رو شده به آغوش باز اسلام پناه میاورد و می شود یکی از آدم خوب های تاریخ (عین خودم! یعنی عین خودش! خودِ حاج آقایِ داش مشتی)!
حیف که خودش آن جا نبود. اگرنه می دانستم چه کنم! از مرور خاطره اش هم اعصابم خرد می شود. حالا لطف کنید نزد خودتان تصور کنید واکنش دوست سنی م را!
همین می شود که به قول معلم بزرگم بی مذهب بودن نوعی روشن فکری محسوب می شود. امروز هرکسی که کمی کتاب خوانده باشد یا بخواهد ژست آدم حسابی بودن بگیرد بلافاصله حساب خودش را از حساب مذهبی ها جدا می کند چرا که خوب می داند این اندازه از سطحی نگری و خرافه و تحجر و تعصب و ساده لوحی به هیچ وجه قابل توجیه نیست.
تا زمانی که در "چگونگی" شهادت حسین مانده ایم وضع مان همین است. بیایید به سوال اصلی باز گردیم. حسین "چرا" شهید شد؟!