دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

صحنه‌ی شگفتی‌ست صحنه‌ای که در آن انسانی در برابر انسان دیگری قرار می‎‌گیرد تا انسانی‌ترین دردهایش را با او در میان بگذارد و او به‌ترین تلاش‌ش را به کار می‌گیرد تا هم‌نوع‌ش را درمان کند یا تسکین دهد؛ مثل ربات‌هایی که هم‌دیگر را تعمیر می‌کنند.

اما همیشه ماهرترین ربات‌ها را هیچ رباتی نمی‌تواند تعمیر کند. همه می‌ایستند و تماشایش می‌کنند و با صورت‌های متعجب از هم‌دیگر می‌پرسند که چه‌ش شده؟! چرا این‌طوری می‌کند؟!


اگر یکی از همین ربات‌های معمولی را پیش ماهرترین ربات ببرند و او به ماهرترین ربات گله بکند که کسی من را نمی‌فهمد! غمگینم و احساس می‌کنم که اشتباهی توی این دنیا پرت شده‌ام، او بلافاصله پاسخ می‌دهد که هیچ می‌دانی که در تحقیقات متعددی اثبات شده که یکی از اصلی‌ترین دلایل خوش‌حال نبودن ربات‌ها ناشی از همین است که آن‌ها فکر می‌کنند با بقیه فرق دارند؟! و بدین وسیله قضیه را رفع و رجوع می‌کند. نهایتن اگر آن ربات خراب، خیلی خراب و غمگین باشد و این حرف‌ها روی‌ش کارگر نباشد، به‌ش می‌فهماند که اساسن تفاوت ویژگی ذاتی ربات‌هاست و چه خوب است که او توانسته به تفاوت خود پی ببرد و به‌تر است به جای این‌که نگران این موضوع باشد، از ویژگی‌های متمایز کننده‌اش استفاده کند. اما وقتی ماهرترین ربات خود به این دردها مبتلا می‌شود، دیگر کسی نیست که بتواند این حرف‌ها را به‌ش بزند؛ کسی نیست که بتواند تعمیرش کند.

البته همه‌ی این ماجراها وقتی پای انسان وسط می‌آید به مراتب وخیم‌تر می‌شود؛ خدا نیاورد روزی را که یک انسان این‌طوری خراب شود! خدا نکند که یک انسانِ ماهر خراب شود! چون به هرحال ربات که فلسفه بلد نیست! خراب که شد می‌سوزد! اما انسان که نمی‌تواند بسوزد! بعضی‌ها فکر می‌کنند سوختن آسان است؛ سوختن اصلن هم آسان نیست! همان‌طور که مهم‌ترین سوال یک انسان این است که چرا باید زندگی کرد؟، دومین مهم‌ترین سوال او هم حتمن این است که چرا باید مرد؟ (سوال دوم عمومن به فاصله‌ی کمی بعد از ایجاد اولی ایجاد می‌شود.)


زندگی برای یک انسان ماهر قطعن تجربه‌ی تلخی‌ست! عمیقن باور دارم که هرچه یک انسان فهمیده‌تر باشد، تلخ‌تر هم هست... (البته تشخیص تلخ بودن یک انسان ساده نیست.)


تضاد غریبه! تضاد! تضاد و تناقض یک انسان ماهر را از پا در می‌آورد! تقریبن همه‌ی انسان‌ها شخصیت‌های تکه‌پاره‌ای دارند اما فرق هست بین تکه‌های شخصیت یک انسان ماهر با تکه‌های شخصیت بقیه‌ی انسان‌ها، هم از نظر تعداد تکه‌ها، هم از حیث ابعاد هر تکه و هم به لحاظ فاصله‌ی تکه‌ها از هم؛ بزرگ‌ترین تفاوت انسان ماهر با بقیه‌ی انسان‌ها در این است که او چشم‌های بزرگی دارد و می‌تواند خوبِ خوبِ خوب توی خودش را ببیند و این تکه‌ها را از هم تمایز دهد.


باور دارم که رشد و توسعه از تضاد پدید می‌آید؛ رشد و توسعه همیشه درد دارد؛ باید رشد کنیم تا بتوانیم دردهای کاری‌تری را بچشیم!

و شاید بدترین تضاد، تضاد انسان پا در هوایی‌ست که روی دوش ماهرترین انسان‌ها نشسته و مزه‌ی آن دردهای لذیذ به نوک زبان‌ش رسیده، اما امکانات ندارد و مجبور است که هنوز با مشکلات ابتدایی سر و کله بزند.


انصافن بازی خوبی درست کرده‌ای خدا ! (با کلی خنده!) حالا بنشین و رُل من را تماشا کن!


پی‌نوشت: بی‌ربط است ولی گاهی دل‌م می‌خواهد این کلمه‌های فروغ را فریاد بزنم که :

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک اسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۳۲
msa

پیش‌نوشت: درست میگه محمدرضا که ما توی ادبیات، دنبال حرف‌های خودمون می‌گردیم. انتظار ما از مراجعه به ادبیات شنیدن حرف‌های خودمونه، حتی حرف‌هایی که ممکنه هیچ‌وقت به زبون نیاورده باشیم. ما شعر و رمان می‌خونیم تا مطمئن بشیم افراد دیگه‌ای هم هستن که دغدغه‌های مشابهی دارن و با دیدن بیان زیبای اون‌ها لذت می‌بریم. این دیدگاه برای ما روشن میکنه که چرا بعضی‌ها از یک کتاب لذت می‌برن و بعضی نه؛ این دیدگاه برای ما روشن می‌کنه که چرا نویسنده‌ی ادبی منظورش رو در لفافه می‌رسونه و نویسنده‌ی علمی ساده و روشن؛ و خیلی تفاوت‌های دیگه‌ی متون ادبی و علمی همین‌جا روشن می‌شه.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۲
msa

پیش‌نوشت: نمی‌توانم درس بخوانم! دیدم مفیدترین کاری که می‌توانم بکنم این است که بیایم و تمام آن‌چه توی کاسه‌ی سرم است بریزم این‌جا! بی‌نظم و شلخته است؛ با خواندن‌ش من را خوش‌حال می‌کنید اما اجازه بدهید همین‌جا بابت وقتی که برای خواندن این خط‌خطی‌ها از شما تلف می‌شود عذرخواهی کنم.

1. فکر می‌کنم اولین و مسخره‌ترین چیزی که می‌توانم بگویم این است که بابت ندیدن نجمه احساس خسران می‌کنم! هربار که دیده‌بودم‌ش کلی انرژی گرفته بودم و حالا که برای آماده‌شدن برای کنکور شش روز تمام توی خانه تنها مانده‌ام، بیش‌تر از این‌که بابت ندیدن اصفهان و درس نخواندنم حسرت بخورم، برای ندیدن نجمه حسرت می‌خورم!


2. امروز اول فروردین بود؛ اصولن باید تبریک عید بگویم اما چون از انجام دادن کارهای کلیشه‌ای بدم می‌آید، یک روز به عقب‌تر می‌روم و از بیست و نه اسفند می‌نویسم. از روز ملی شدن صنعت نفت. و ملی شدن صنعت نفت عجین شده‌است با نام مصدق. در تاریخی که حکم‌رانی میراث آبا و اجدادی حاکمان بوده و نتیجتن آگاهی عمومی مورد خشم و نفرت زمام‌داران، در جامعه‌ای که ارزش‌هایی نظیر آزادگی در برهه‌ای به خطرناک‌ترین وجه سرکوب شده و در برهه‌ی دیگری مسخ و منحرف شده، در شرایطی که فرهنگ عمومی مورد تجاوز فرهنگ غربی قرار گرفته و عموم مردم تمام عمر کوشیده‌اند تا سرخوردگی خود را با همرنگ شدن با فرهنگ نو لاپوشانی کنند و بالاخره در دورانی که احساس فقر اصلی‌ترین درد است و بالطبع کسب درآمد اصلی‌ترین دغدغه، این تک مردان و تک زنان درخشانی هستند که بار تمام اتفاقات خوب یک ملت را به دوش می‌کشند.

وقتی مستند هدی را دیدم، اشک توی چشمان‌م حلقه زد! چرا ما نباید مصدق را بشناسیم؟ چرا شریعتی تحریف می‌شود؟ و چرا فلانی و فلانی و فلانی در خفا خاموش می‌شوند؟ باید بکوشیم تا بیش‌تر و بیش‌تر این تک ستاره‌های پر فروغ، این خورشیدهای منظومه* را بشناسیم. باید به حال این مردمان خوش‌حال زاری کرد. دارم خفه می‌شوم... اما مگر مصدق‌ها می‌گذارند ما علاف‌های حراف بتوانیم با این ناله و زاری‌ها وظیفه را از سر خودمان باز کنیم؟!


مصدقمصدق2 


3. برای خودم متاسفم که توی این بیست‌ویک سالی که زندگی کردم نیاموختم که آدم‌های دوست‌داشتنی‌م را کجا پیدا کنم. توی این پنج شش روزی که تنها بودم بیش‌تر از یک نفر را توی لیست شماره‌هایم نداشتم که به‌ش زنگ بزنم و از حرف زدن باهاش حال‌م خوب شود. نمی‌دانم من زیادی سخت‌گیرم یا مشکل از جای دیگری‌ست، فقط می‌دانم که وضع اسف‌باری‌ست.


4. بعد از پنج شش روز تنهایی خیلی دل‌م برای‌ت تنگ شده ! البته می‌دان‌م که هرگز پیدایت نخواهم کرد! سوال خوبی پرسید علی: راستی چرا عشق‌ها حقیقی‌ند و معشوق‌ها دروغ؟!


5. تلنگری هم بزنیم به کنکور! ببین سینا جان! ببین فرزندم! بیا و آدم باش و این یک ماه و نیم را بخوان! تا این‌جا راه را بر خودت نبسته‌ای اما اگر این یک ماه و نیم را از دست بدهی، وضع زندگیت از این چیزی که هست خیلی بدتر می‌شود!

 

 --------------------------------------

*مگر جز این‌ است که خورشید جز برای خودش برای تمام منظومه مایه‌ی گرمی و حیات است؟! مگر نه این‌که همه دور او می‌چرخند و اوست که همه را از پرتاب شدن حفظ می‌کند؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۱
msa

هر بار که یکی از آهنگای "یو کات هر هیر(مک رای)"، "اندلس سانگ (آرون)" و "تیست آو بلاد (آرشیو)" رو پلی می‌کنم، باز طعم گس کالیگولا زیر زبونم تازه می‌شه. چه‌قدر راضی‌م از بیگ دیتا و ماشین لرنینگ که وقتی توی ساند کلاود یکی از این آهنگا رو پلی می‌کنی، با فاصله یکی دو آهنگ اون دوتای دیگه هم پلی میشن؛ راضی‌م نه به خاطر این‌که حوصله ندارم آهنگا رو سرچ کنم، بلکه به خاطر این‌که هر بار که می‌بینم هنوز این آهنگای گمنام پشت سر همن، می‌فهمم هنوزم کسایی هستن که این آهنگای گمنام رو پشت سر هم سرچ می‌کنن و به ساند کلاود می‌فهمونن که این آهنگا باید پشت سر هم بمونه! راضی‌م از این‌که افراد دیگه‌ای هستن که در کنار من خاطره‌ی اون شب مرموز و تلخ رو با خودشون حمل می‌کنن... هنوز اشک توی چشم صابر ابر و بازی ... نه صابر بازی نمی‌کرد... آه! چه طعم تلخی ته زبونمه!


بعد از این‌که سه چهار ساعت تموم در مورد یه همایش دو ساعته که توی نقطه‌ای از این کره‌ی آبی رنگ توی روز و ساعت به خصوصی حدود شش سال پیش اتفاق افتاده‌بود، صحبت کردیم، بهم گفت چه خوبه که تو هم توی همون سالن بودی و الآن می‌تونم باهات در موردش صحبت کنم، اگر نه چه سخت بود تحمل فشار به یادآوردن اون همه جزئیات به تنهایی!  و من هر وفت یکی از اون سه آهنگ رو پلی می‌کنم درست همین احساس رو دارم.


یکی از اصلی‌ترین دلایلی که تئاتر این‌قدر به دل‌م میشینه (برعکس سینما) اینه که تئاتر مجازی از زندگیه؛ عمرش کوتاهه، تکرار نمیشه، عقب جلو نمیره و بعد از دوره‌ی اجرا نابود میشه! فراموش میشه! انگار که هیچ‌وقت نبوده... چه خوبه که غنی‌زاده توی اون اجرای باشکوه‌ش بارها و بارها این/اون آهنگ‌ها رو پلی کرد...


بیا زندگی‌مون شبیه کالیگولا باشه! باشکوه! زیبا! عمیق و متفاوت! تا بعد از مرگمون لااقل برای مدت کوتاهی توی خاطره‌های ذهن‌ها بقیه‌ی انسان‌های فانی بمونیم نه مثل دایی بیچاره‌م که موقع مرگ‌ش کسی خاطره‌ای ازش نداشت تا شیونی براش بکنه و اشکی براش بریزه! مجهول، خفه، سطحی و بی ارزش مرد!


این‌جا تالاریه که همه توش اجرا میکنن ولی فقط یه اجرا اجرای ناظری و چکنواریان میشه. این‌جا بومیه که همه روش نقاشی می‌کشن ولی فقط یکی‌شون "جیغ" میشه. این‌جا دانشگاهیه که همه توش اتاق دارن و مشغول تحقیقاتن ولی فقط یکی از اون تحقیقات فیلدز می‌گیره. این‌جا خیابونیه که همه عابراش دارن گداها رو کمک می‌کنن اما فقط یکی از اون عابرا شاروین میشه. اینجا...

درسته که ناظری و مونش و میرزاخانی و میمندی نژاد هم می‌میرن و نابود می‌شن ولی کیه که لحظه‌ای بین اون مرگ‌ها و مرگی معمولی تردید کنه؟!

بیا چنان بزرگ و درخشان زندگی کنیم تا افراد دیگه‌ای حاضر بشن فشار سنگینِ نبودن‌مون رو تحمل کنن! چنین، خودخواهانه زیستنم، آرزوست!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۱۷
msa

1. حتی اگر شش سال از آن دوران گذشته باشد و بیش از پنج سال باشد که او برایت یک سوشال فرند واقعی‌ست، هنوز هم از شنیدن این جمله از زبان عشق اول‌ت که: "اون روزا ازت متنفر بودم، مخصوصن وقتی که اون تی‌شرت قرمز رو می‌پوشیدی"، دردت می‌گیرد!

دل‌بری کردن از نظر من بدترین گناه‌ها و رذیل‌ترین کارهاست. همیشه کسانی که به طرز مذبوحانه‌ای تلاش در جلب توجه دیگران داشته‌اند توی بلک لیست‌م بوده‌اند و توی تنهایی خودم به حال‌شان زاری کرده‌ام. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که این اندازه از تنفرم نسبت به‌شان ناشی از این هم هست که من بسیار کوشیده‌ام تا این جنبه از شخصیت خودم را بکشم و هیچ‌وقت به رسمیت نشناختم‌ش؛ نیاز به دوست‌ داشته‌شدن تهی بودن انسان را به طرز دردناکانه‌ای به‌ش یادآوری میکند و غرور آدمی را می‌شکند.

گنجفه نمایش به غایت فرومایه و سطح پایینی بود، اما ...

آه دارم زیادی خودم را اذیت می‌کنم... کافیست!


2. پیدایت کردم! اما حیف که...!


3. جدیدن بهانه‌ی تازه‌ای برای ستایش شعبانعلی پیدا کرده‌ام! شعبانعلی کسی‌ست که عین مرد دنبال چیزی که می‌خواهد می‌رود! دنیایش را خودش می‌سازد... اطرافیانش را ... محیط کارش را ... نوع کارش را ...! مدتی‌ست که حس می‌کنم هوای رفتن دارد و می‌دانم که می‌رود! از همین الآن خداحافظ محمدرضای عزیز! خیلی مردی!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۵۰
msa

پیش‌نوشت:

فکر کنم حدود ده روز پیش بود که هبوط را تمام کردم. نتوانستم زمین بگذارم‌ش و تا به خودم آمدم، تمام شده‌بود. به صرافت افتادم که کاغذی پیدا کنم و آخرین صفحه‌ی کتاب را باز کردم و نوشتم. اسم این خط‌خطی را گذاشتم در سوگ هبوط، چرا که خواندن هبوط برای‌م به مثابه دم زدن در بهشت بود و حالا با اتمام هبوط، گویی هبوط کرده‌ام؛ و هبوط چه دردِ لذیذی‌ست؛ چه سوگ سنگینی دارد!


متن اصلی:

هبوط را تمام کردم! هبوط را تمام کردم! نباید این‌کار را می‌کردم... باید جلوی خودم را می‌گرفتم... یک‌باره همه‌ی ته‌مانده‌اش را سر کشیدم... فکر کنم حدود سه سال خواندن‌ش را طول دادم. دل‌م نمی‌آمد تمام‌ش کنم.

چرا تمام‌ش کردم؟! چرا تمام‌ش کردم؟! یک حماقت بزرگ... دارم اشک می‌ریزم...

هر وقت دل‌م گرفت سراغ‌ت آمدم و تو همیشه متناسب با دغدغه‌ام حرف زدی! این یک اعجاز است. گویی صفحه‌ها را طوری چیده‌بودی که هر صفحه پله‌ای بود برای صفحه‌ی بعدی؛ دست‌م را گرفتی و قدم به قدم از این پله‌ها بالایم آوردی... این‌جا خیلی بلند است! هی هی! کجا می‌روی؟! چرا من را این‌جا تنها می‌گذاری؟! ای پیر من! ای مراد من! فکر نمی‌کنی بیست و یک سالگی برای تجربه‌ی این ارتفاع اندکی زود باشد؟!

هر بار که تشنه می‌شدم، جرعه‌ای از هبوط را سر می‌کشیدم و می‌رفتم توی زندگی! می‌رفتم و قاطی این حماقت بی‌پایان می‌شدم و وقتی دوباره تشنه می‌شدم، دوباره به سراغ‌ت می‌آمدم و عجیب این‌که هر بار پیکی را برای‌م پر می‌کردی از عشق که تا قبل از این‌که نزدت بیای‌م، تصویرش را توی ذهن‌م داشتم؛ به هوس هرچیزی که می‌آمدم تو درست همان چیز را برای‌م آماده کرده‌بودی! و حالا...

و حالا که تشنه‌تر از همه وقت‌م می‌روی؟! کجا میروی عزیز دل برادر؟ کجا می‌روی علی؟!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۶
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۹
msa

درباره‌ی هرچه نتوانیم اظهار نظر کنیم و بنویسیم، لااقل در مورد زندگی می‌توانیم. بیش‌ترین کاری که کرده‌ایم همین زندگی کردن بوده‌است؛ بگذریم از این‌که اخیرن به لطف از راه رسیدن انواع سخت‌افزارها و نرم‌افزارهای کامپیوتری عملن قسمت عمده‌ای از زمان حیات‌مان را صرف چک کردن تلگرام و اینستاگرام و یوتیوب و ... می‌کنیم و زندگی نمی‌کنیم، نگاه می‌کنیم و غرق می‌شویم و تقلید می‌کنیم و نقاب می‌سازیم و ... من یک عقب‌مانده‌ی ضد تکنولوژی نیستم؛ لااقل رشته‌ی تحصیلی‌م این را نمی‌گوید و سهمی که فضولی توی پیشرفت‌های تکنولوژیک از ساعات یادگیری‌م دارد بیش‌تر از هر چیز دیگری‌ست. با این حال حاضر نیستم حتی برای امتحان کردن هم تلگرام بسازم. چرا که بازی شبکه‌های اجتماعی با وقت و ذهنیت و آرامش و هزار چیز دیگر را خوب بلدم. تکنولوژی را می‌خواهم که سوارش شوم نه این‌که به‌ش سواری بدهم! بگذریم...

عنوان بزرگی‌ست! درباره زندگی! با این حال دیدم که دوست دارم درباره‌اش بنویسم. این نوشته‌ها هم نه یک دیدگاه فیلسوفانه است و نه یک تحقیق علمی و مستند تنها کمی خط خطی‌ست برای این‌که بتوانم ذهنم را خالی کنم و هم این‌که چند سال بعد بخوانم‌شان و به خودم بخندم.

توی سال نود و چهار شمسی میان اولین ثانیه‌های بیست و ششم بهمن ماه نفس می‌کشم و این‌ها را می‌نویسم و همین که حالا که شما این نوشته‌ها را می‌خوانید این تاریخ گذشته محسوب می‌شود، بهترین نشانه است برای این‌که زندگی حرکت می‌کند و به سوی مرگ می‌شتابد. تا نتوانیم مرگ را بپذیریم نمی‌توانیم زندگی کنیم. متاسفانه ما رو به زوال گام می‌نهیم و هر نفس که بر می‌کشیم، لحظه‌ی قبل را بدرود می‌گوییم و به آغوش لحظه‌ی بعد پناه می‌بریم اما دریغ که استقرا حکم می‌کند که بالاخره در کنار این گورهای متراکم آرام گیریم و این دنیا را با تمام متعلقاتش و شادی‌هایش و غم‌هایش و غضه‌هایش و تفریح‌هایش و هدف‌هایش و لذت‌هایش و انگیزه‌هایش و لحظه‌ها‌ی معطرش و لحظه‌های متعفن‌‌ش و همه چیزش... همه چیزش... تنها بگذاریم تا با مرگ خود به کسان دیگری ثابت کنیم که این استقرا کامل است.

"فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود اما یگانه بود و هیچ کم نداشت"

 راست می‌گوید شاملو! هیچ کم نداشت! هیچ کم نداشت! بگذارید اصلاح کنم، هیچ کم ندارد! خوش‌بختانه یا متاسفانه هنوز زنده‌ایم.

" چهار سوال مهم در زندگـــی وجود داره چـــه چیزی مقـــدسه ؟ روح مــا از جه چیــــز ساخته شده؟ چــه چیـــزی ارزش زندگی کردن داره؟ چـــه چیـــزی ارزش مـــردن داره ؟و جـــواب همــــه اینها یه کلمه ست : عـــــشــــق"

فرصت کوتاه است! اگرچه نمی‌دانم هدف چیست و مقصد کجاست اما نمی‌خواهم از دست‌ش بدهم. می‌خواهم بال‌هایم را باز کنم. می‌خواهم تمام باشم، کمال باشم، مطلق باشم، در اوج باشم، هرچه دوست دارم را تجربه کنم، هر کاری را که خوب می‌دانم انجام دهم، می‌خواهم از ثانیه ثانیه‌اش استفاده کنم، به بهترین وجه!

چه می‌گویم؟ می‌خواستم حرف‌های دیگری بزنم!

توی این زندگی باید دوید! راست می‌گویند که زندگی یعنی گام نهادن به مسیر و از آن لذت بردن! البته این جمله به یک معنا نادقیق است. آن‌طور که من زندگی را فهمیده‌ام، زندگی دویدن هست، اما نه دویدن توی مسیر. ما قسمت کمی از زندگی‌مان را توی مسیر می‌دویم. اصل زندگی مربوط به زمان‌هایی‌ست که روی تردمیل می‌دویم. ما برای این‌که بتوانیم از مسیرِ اشتغال در سازمانی که دوست داریم لذت ببریم، باید از قبل مدت‌ها روی تردمیل تحصیلات دانشگاهی بدویم؛ برای ‌این‌که بتوانیم از مسیر گپ و گفت با معشوق‌مان لذت ببریم، باید از قبل روی تردمیل گپ و گفت‌های به ظاهر بی‌فایده‌ با جنس مخالف دویده باشیم؛ برای این‌که از مسیر بهترین شاعر جهان بودن لذت ببریم، باید مدت‌ها توی کافه‌ها با تنهایی خودمان روی تردمیل شعر گفتن‌های به ظاهر بی‌حاصل بدویم. و اگر در زندگی‌نامه اثرگذارترین افراد تاریخ هم تامل کنیم می‌بینیم که تقریبن همه‌شان تا رسیدن به جایی که ما به‌شان صفت موفقیت را نسبت دهیم، سال‌ها در سختی و تنهایی و بدون کوچک‌ترین توجه‌یی از جانب کسی و عمومن در تگنا و فشار به سر برده‌اند.

قبل از هرچیز باید بازی تردمیل را یاد بگیریم. مسیر می‌تواند زیبا باشد. شاخه‌های درختان از دو سمت راه در هم گره خورده‌اند و نور آفتاب به سختی از میان شاخه‌ها خودش را به روی پلک‌های ما می‌رساند و صدای چلچله‌ها توی گوش‌مان به‌مان شوق دویدن می‌دهد. اما تا دویدن را یاد نگیریم، نمی‌توانیم از این مسیر لذت ببریم.

و موضوع دیگری که دوست دارم به خودم یادآوری کنم این است که نمی‌توان روزها و ماه‌ها و سال‌ها، تنها و توی زیرزمین خانه روی تردمیل دوید و عرق ریخت، مگر این‌که عمیقن مسیری را که می‌خواهیم توی‌ش بدویم دوست داشته‌باشیم.

گاهی هم باید از این زیرزمین سرد و تاریک بیرون بزنیم و برویم ببینیم آیا مسیر هم‌چنان زیباست و حتی چند قدمی هم داخل‌ش شویم و ببینیم که آیا واقعن دوست‌ش داریم یا تنها یک تصور غلط ما را شیفته‌ی این مسیر کرده؟

 

پی‌نوشت بسیار نامربوط:

شاید دو یا سه سال است که شعبانعلی را می‌شناسم. جمعن دو سه بار توی جاهای مختلف دیده‌امش اما توی این دو سه سال فکر می‌کنم به طور میانگین بیست دقیقه تا نیم ساعت از وقت روزانه‌ام را برای خواندن نوشته‌هایش گذاشته‌ام. او عاشق کارش است؛ عزت نفس بسیار بالایی دارد؛ بر زندگی‌ش مسلط است؛ بسیار کم اشتباه می‌کند؛ خیلی کم وقت‌ش را هدر می‌دهد؛ به زندگی مانند یک پروسه نگاه می‌کند و لحظه لحظه‌اش مصداق عملی این نیایش علی‌ست که می‌گوید: "خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کرده ام سوگوار نباشم."  او یک نابغه‌ی واقعی‌ست! نفس کشیدن‌ش برای بشریت ارزش آفرین است و می‌دانم که توی این سال‌ها خیلی‌ها را تکان داده و به خیلی‌ها انرژی داده و خیلی کسب‌وکارها را سر و سامان داده و به خیلی‌ها درست کار کردن، جسارت داشتن، طمع داشتن و احساس مسئولیت کردن را آموخته.

برای من شعبانعلی قبل از این‌که یک مذاکره کننده‌ی حرفه‌ای یا یک متخصص حوزه کسب و کار باشد، یک معلمِ زندگی‌ست. درصد زیادی از دیدگاهم نسبت به زندگی را از شعبانعلی به عاریه گرفته‌ام. (که البته امیدوارم یک روز به‌ش پس دهم.) خواستم پیش خودم ازش تشکری کنم و بنویسم که چه چیزهایی از شخصیت‌ش برایم جالب است.

البته نمی‌توانم پنهان کنم که بهش حسادت می‌کنم. و شاید ناشی از همین احساس حسادت باشد اما عزت نفس‌ش زیادی دارد توی چشم‌م فرو می‌رود. با این‌که تا پایان عمر مدیون‌ش هستم و به چند ده نفر معرفی‌ش کرده‌ام، اما در عین حال ازش متنفرم! بهتر است یک فکری به حال خودش بکند!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۴
msa

یک لحظه آرام‌م نمی‌گذارد! درست همین‌جا بود، چند ردیف عقب‌تر. فریادی آرام و خفه، بعد فریادی بلندتر و در نهایت آخرین فریاد و افتادن روی زمین در حالی که سرش لرزش شدیدی داشت. سرم را بالا آوردم. همه خشک‌شان زده بود. کسی که کنار دست‌ش نشسته بود به شدت شوکه شده بود و در حالی که چشمان‌ش به حداکثر اندازه‌شان درشت شده بودند چند لحظه او را نگاه می‌کرد و چند لحظه ما را. همه مبهوت بودیم. ایوب از در وارد شد و با حداکثر سرعت روی سرش دوید. بعد از این بود که همه از جای‌مان بلند شدیم و روی سرش دویدیم. من به اورژانس زنگ زدم. پاهایم می‌لرزید. پرستار به‌م گفت محکم روی شانه‌اش بزنم و ببینم هشیار است یا نه. به‌ش گفتم همین الآن دو نفر دیگر دارند همین کار را می‌کنند! حداقل سه چهار نفر با اورژانس تماس گرفته بودند و گوشی به دست داشتند روی شانه‌اش میزدند و باهاش صحبت می‌کردند اما پرستار اصرار داشت که من هرچه سریع‌تر همین کار را بکنم و به هیچ‌وجه از من قبول نمی‌کرد که کسانی دارند همین کار را می‌کنند. همه هراسان بودند. بهش آب می‌پاشیدند و روی دوش‌ش می‌زدند. چشمان‌ش را باز کرد. زل زد توی چشم من. گفتم چشمان‌ش را باز کرد. گفت بپرس سابقه‌ی دیابت دارد یا نه و او در حالی که توی چشمان‌م زل زده بود گفت نه! دو برگ قرص روی میزش بود. یکی گفت قرص‌هایش را بهش بدهیم که بخورد. بعدن دانستیم که آن قرص‌ها ریتالین بوده.


خیلی وقت است که می‌خواهم دوره‌ی کمک‌های اولیه را بگذرانم. فکر می‌کنم این تابستان حتمن پیگیرش خواهم شد. هنوز که یاد آن صحنه می‌افتم دل‌م می‌لرزد.


هنوز هم گاهی حین شنا کردن تصور دیدن مرگ کسی در زیر آب ( که بعدها فهمیدم این تصور ناشی از تصویرسازی فوق العاده اصغر فرهادی توی فیلم درباره الی است.) نفس‌م را بند می‌آورد! هراسان‌م می‌کند. کاری می‌کند که دیگر نتوانم شنا کنم.


تصاویری که هر لحظه توی ذهن‌م رژه می‌روند؛ ناتوانی در باز کردن درهای ماشینی که توی دریاچه غرق شده، جست‌وجو به دنبال عزیزی که توی دریا غرق شده و خستگی ‌دستان و ناتوانی چشم‌ها برای دیدن عمق آب و یک یاس عمیق، تصویر خانواده‌ای که توی خودروی آتش گرفته‌شان محبوس شده‌اند و تنها صدای ناله و زجه‌شان است که به بیرون از آتش راه می‌یابد، تصویر عزیزی که ایست قلبی می‌کند و تلاش دردناک و مایوسانه برای شوک دادن... باید دوره کمک‌های اولیه را بگذرانم.


در عین حال که خیلی‌هامان از زنده بودن می‌نالیم، هم‌زمان تلاش دردناکی هم برای زنده نگه داشتن بقیه می‌کنیم. آن‌هایی که افکار خودکشی دارند، بیش‌ترین تلاش را برای منصرف کردن اطرافیان‌شان از خودکشی انجام می‌دهند. ما همه‌مان درگیر یک تراژدی عمیق به نام زندگی هستیم. گاهی می‌گویم به تعداد انسان‌های روی زمین تراژدی وجود دارد. در لحظه‌ی مرگِ انسانی همه‌مان عزا می‌گیریم. هنوز هم توی این زندگی شلوغ و پر از دغدغه مرگ انسانی ناآشنا می‌تواند هرکسی را توی فکر فرو ببرد و برای چند دقیقه هم که شده از زندگی جدای‌ش کند. ما با کلام‌مان و رفتارمان هم‌دیگر را زخمی می‌کنیم. ما توی ذوق هم می‌زنیم و همگی به طور هم‌زمان در حال فریب دادن یک‌دیگر هستیم اما در لحظه‌های باشکوه جدا شدن انسانی از این عالم به طرز دردناکی صمیمیت در نگاه‌مان موج می‌زند و آشنایی و هم‌دردی از چشمان‌مان می‌چکد. در چنین لحظاتی برای یک انسان اشک می‌ریزیم و وجودمان از صداقت و محبت و هم‌دردی و تاسف سرشار می‌شود. مثل فیل‌هایی که بر جسد هم‌نوع‌شان اشک می‌ریزند... با شکوه، وحشت‌ناک و دردناک است.


ما همه بازیگران این زندگی دهشتناک، باشکوه، پر از رمز و راز، دردناک، تهی و جان‌کاه هستیم. ما همه‌مان درگیر تراژدی‌های عمیقی هستیم که با یک آغاز با شکوه برای هدفی والا اما تهی از سر گرفته می‌شود و به سوی یک خاموشی همیشگی و در حالی که حتا به آن اهداف تهی نرسیده‌ایم، حرکت می‌کند و پایانی دردناک و سرشار از سکوت را تجربه می‌کند. "آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود   تا ناقوس مرگ خود را پر صداتر به نوا آورم؟*"

*بیتی از شاملو

پی‌نوشت یک: حالا که یادی از شاملو کردیم، شعری هم بخوانیم از او که اتفاقن به این بحث مربوط است:

باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

 

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«
ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«
ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار…»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

 

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

 

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

 

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است.

 

 

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

 

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

 

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

 

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

 

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
چنین گفت بامدادِ خسته

 

پی‌نوشت دو: به این موسیقی محصور کننده از کلینت منسل گوش دهید. (موسیقی متن فیلم فاونتین)

مرگ، راهی به سوی دهشت: https://soundcloud.com/user801421129/sets/death-is-a-road-to-awe

پی‌نوشت سه: درباره این‌که چرا تا قبل از رسیدن ایوب هیچ‌کدام‌مان جم نخوردیم، باهاش صحبت کردم و او این لینک فوق العاده را به من داد که بهتان توصیه می‌کنم حتمن ببینید: http://kelasedars.org/?p=1721

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۵۵
msa

1. برای بار دوم وبلاگ غزاله را خواندم. به‌م گفتی زودتر بروم که جا بیفتم. این را علی‌رضا هم که تازه از آمریکا برگشته بود که زن بگیرد، به‌م گفت. سعی می‌کرد خوش‌حال و خندان به نظر برسد اما بغضِ توی صدای‌‌ش را خیلی زود فهمیدم؛ اشکِ پشت مانیتورت را خیلی زود دیدم. مگر یک انسان چه‌قدر می‌تواند خودخواه باشد؟ حالا که تمام سرمایه‌مان این دو سه تا دوست نصفه و نیمه هستند و آن پدر و مادر دل‌سوز و خواهری که بی‌اندازه برای‌ت عزیز است و برادری که محبت‌ش توی قلب‌ت رخنه کرده، چرا باید این سرمایه نقد را رها کنی به امیدِ آینده‌ای شاید بهتر؟ اما می‌دانم که دیر یا زود رهای‌ش خواهم کرد! و من می‌مانم و بغضی که توی صدا پیداست و اشکی که روی کی‌بورد می‌چکد! هنوز باید سخت‌تر شوم!

 2. وابسته‌گی چیزی‌ست، دوست‌داشتن چیزی‌ست، علاقه چیزی‌ست! حالا که دارم درس‌های دقتِ کلامی را می‌گذرانم، باید با این واژه‌ها بازی کنم.

3. من محبت را روزی فهمیدم که دماغ‌م را گرفته بودم و آبِ کرفس می‌خوردم. می‌دانستم و تقریبن ایمان داشتم که بی فایده‎‌است اما چون تو گفته بودی و چون تو درست کرده‌ بودی، حتا اندکی در خوردن‌ش شک نکردم. باید حالا که چشمان‌م باز شده، ترم سه و چهارَم را از نظر بگذرانم. افسردگی جان‌کاه است. باید برای عقب‌ افتادن‌های آن دوران سوگواری کنم و نگذارم هیچ‌گاه در خاطرم فراموش شوند.

4. درست است که ما هیچ فرقی با بقیه نداریم و درست به اندازه‌ی تمام انسان‌های توی مترو و تمام دختر و پسرها توی پارک و تمام مردان و زنانِ نشسته پشت فرمانِ توی اتوبان‌ها و جاده‌ها معمولی هستیم، اما فاک ایت! تنها باید بگذاریم این زندگی کار خودش را بکند. ما قانون را دور زدیم. ما باید از 18 تا 22 دست‌مان توی زلف دلبر نازک‌دلی می‌بود و مست خنده‌های آخر شب می‌بودیم و از 22 تا 27 درگیر غریزه‌مان می‌شدیم و بعدش هم تا 40 حرص پول می‌زدیم و به تدریج که یاد مرگ می‌کردیم، برای تسکین دردِ عدم، خودخواهانه تولد انسان دیگری را مرتکب می‌شدیم و تا 50 مشغول آبیاری و کود دهی(!) این نهال نو رس می‌شدیم و از آن‌جا به بعدش هم مریضی و خانواده و کار و طمع و عبادتِ دم مرگ امانمان نمی‌داد که فکری بکنیم، یا حرفی بزنیم، یا چشم‌مان را باز کنیم و ببینیم که وات د فاک؟! که چه؟! هدف چیست؟! و اگر هدفی هست، خود آن هدف برای چیست؟!!  ما از قانون تبعیت نکردیم. ما به این قانونِ نانوشته که همه خواه ناخواه درگیرش شده‌اند، ارادی یا غیر ارادی پشت کردیم. و اصولن برای همین است که احساس تنهایی می‌کنیم. حالا باید برای دلِ بزرگ‌مان که تهی مانده (تهی‌ مانده چراکه همه چیز را تهی یافته) خوراکی بیابیم! پس دیدیم که اگر راهی باشد و مسیری که بودن ما را توجیه کند، آن را باید توی اوراد عارفان جست‌وجو کنیم و با سلاح عشقِ عاقلان به دنبالِ کلید آن درهای مخفی بگردیم. حالا که قانون را دور زده‌ایم و فهمیده‌ایم نام و نان و هوس اسباب زنده‌ماندنمان هست اما دلیلِ بودن‌مان نیست، باید با یک خودخواهی عظیم تنهایی‌مان را جشن بگیریم و در مسیرِ عشقِ به هر آن‌چه این نیست قدم بزنیم و ببینیم عارفان از چه مستند و عاشقان در آرزوی وصال چه هستند؟! خدایا اگر صدای‌م را می‌شنوی خاضعانه ازت می‌خواهم کمک‌م کنی.

5. سه ماه برای کاری که می‎‌خواهم بکنم هم فرصت کمی هست و هم نیست!

6. این شعر مولانا را با صدای حزن انگیز لطفی و تار جادویی‌ش و رقص شورانگیز هلیا بنده بسیار دوست دارم.

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید      در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید      کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید      که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان     چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا        بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید         چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست   هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

 

و این شعر حافظ را باز با همان صدا و همان صدایِ تار:

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس   زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد    از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند   ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین   کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان    گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم    دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست     که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست   طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

 

پی‌نوشت: خوش‌حالم که بالاخره بر خستگی دست‌هایم غلبه کردم و توانستم که بنویسم هر چند پراکنده و نا امید کننده نوشتم اما خود این نوشتن بسیار برایم ارزشمند است!
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۰
msa