1. بیشک صدای محمد نوری یکی از بهترین صداهاییست که در طول این بیست و چند سال عمر پربرکتم شنیدهام. حیف که دیگر نیست.
یکی از ارزشهایی که به نظر میرسد در دوران جدید دارد به ضد ارزش تبدیل میشود، تعصب است. حوصلهی رودهدرازی ندارم؛ همین اندازه بگویم که من فکر میکنم اتفاقن تعصب اگر به اندازه باشد (هم میزان تعصب و هم اندازهی آنچیزی که بهش تعصب داریم) اتفاقن خیلی هم خوب و مفید و موثر است و باعث پیشرفت میشود. برای همین همیشه به کسانی که از شنیدن نام کشورشان مو به تنشان میایستد و اشک در چشمانشان حلقه میزند، افتخار میکنم.
همینطور بشنوید:
سفر برای وطن با صدای محمد نوری
وطنم با صدای سالار عقیلی (یادآور کلی خاطره تلخ!)
2. من سر کسی منت ندارم. اگر باعث ناراحتیت شدهام عذرخواهی میکنم. متاسفانه طوری انتخاب رشته کردهام که به احتمال قریب به یقین شریف قبول میشوم. هنوز بابت خیلی مسائل از دستت ناراحتم اما دوست ندارم رو در رو شدنمان برایت باعث نگرانی باشد. البته یک راه این است که حوزه استحفاظیهمان را توی دانشگاه مشخص کنیم؛ طوری که هر کس از حوزه خود خارج نشود! یک راه الترنیتیو هم میتواند این باشد که دانشگاه را به صورت زمانی تقسیم کنیم. طوری که همزمان توی دانشگاه نباشیم! مسخره!
3. حالا که کم کم دارم از پلیتکنیک دل میکنم، کمی بابت آینده نگرانم. دو سه روز پیش داشتم از سر بیکاری توی یکی از سایتهای رتبهبندی دانشگاههای جهان اطلاعات دانشگاهها را نگاه میکردم. اطلاعات نگرانکنندهای را پیدا کردم. در دانشگاههای خارجی بدون استثنا بین 45 تا 55 درصد دانشجویان را دخترها تشکیل میدهند. در دانشگاه علومپزشکی تهران 62 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه تهران 45 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه امیرکبیر 34 درصد دانشجویان دخترند. در دانشگاه شریف تنها 27 درصد دانشجویان دخترند! تنها 27 درصد! یعنی به ازای هر سه پسر تنها یک دختر! تازه از آن 27 درصد 20 درصدشان از من مردترند! بعد شما هنوز فکر میکنید علت خروج دانشجویان شریف از کشور شوق زیادشان برای رسیدن به مرزهای علم و دانش است؟! خلاصه این که نگران شدم. همینجا از تمام بانوان سرزمینم درخواست میکنم به رشتههای فنی مهندسی هم عنایتی بفرمایند. از ما که گذشت؛ دلم برای نسلهای بعدی میسوزد.
نگرانی دومم بابت بد بودن جای دانشگاه است. درست است که امیرکبیر فضای سبز درست و حسابیای ندارد، درست است که تا امسال کافه نداشته و درست است که ساختمانهایش بسیار متراکمند، اما جای دانشگاه! جای دانشگاه فوقالعاده است. دلمان که میگرفت، هر ساعتی که بود پا میشدیم میرفتیم بلوار کشاورز قدم میزدیم. اصلن از ولیعصر که بر میگشتیم دلمان واز میشد. (البته اگر بارانی نبود!) آخر مجتهدی جان! عزیز دل برادر! اینجا جا بود، دانشگاه زدی؟
اما سومین نگرانیم این است که باید یکی دو تا از طرههام را توی امیرکبیر جا بگذارم. دلم برایش/شان تنگ خواهد رفت، میدانم.
4. امیدوارم از تابستانم خوب استفاده کنم. باید روی برنامههایم بمانم. باید نگذارم ساعت خوابم به هم بریزد.
و باید بر خودم مسلط باشم. حلش خواهم کرد!
5. توی راه که داشتم میآمدم، داشتم با خودم فکر میکردم روزی که بتوانم، حتمن یک خانهباغ خواهم خرید؛ کلی بوتهی انگور خواهم کاشت و در طول سال دو تا دو هفته کل زندگی عادیم را تعطیل میکنم و میروم آنجا و به انگورهایم میرسم. یادم بماند!
6. "خشکسالی و دروغ" را از یوتیوب دیدم. خیلی خیلی خوب بود. پشیمانم که چرا برای دیدنش دست دست کردم. یادم باشد برای روزهایی که سارا تهران است، بلیت "خدای کشتار" را بگیرم. "راپورتهای شبانهی دکتر مصدق" هم ممکن است نمایش خوبی باشد. منتظر فیدیکهای مردم میمانم.
برای تو که ازم
خواستی قصهها را ببینم: خشکسالی و دروغ را ببین!
7. سر فرصت یادم باشد که طبقهبندی مطالب را سر و سامان دهم. طبقهبندی فعلی برای چرندیاتی که مینویسم مناسب نیست.