پراکندهگوییهای روزمره 2
1. حتی اگر شش سال از آن دوران گذشته باشد و بیش از پنج سال باشد که او برایت یک سوشال فرند واقعیست، هنوز هم از شنیدن این جمله از زبان عشق اولت که: "اون روزا ازت متنفر بودم، مخصوصن وقتی که اون تیشرت قرمز رو میپوشیدی"، دردت میگیرد!
دلبری کردن از نظر من بدترین گناهها و رذیلترین کارهاست. همیشه کسانی که به طرز مذبوحانهای تلاش در جلب توجه دیگران داشتهاند توی بلک لیستم بودهاند و توی تنهایی خودم به حالشان زاری کردهام. الآن که فکر میکنم میبینم که این اندازه از تنفرم نسبت بهشان ناشی از این هم هست که من بسیار کوشیدهام تا این جنبه از شخصیت خودم را بکشم و هیچوقت به رسمیت نشناختمش؛ نیاز به دوست داشتهشدن تهی بودن انسان را به طرز دردناکانهای بهش یادآوری میکند و غرور آدمی را میشکند.
گنجفه نمایش به غایت فرومایه و سطح پایینی بود، اما ...
آه دارم زیادی خودم را اذیت میکنم... کافیست!
2. پیدایت کردم! اما حیف که...!
3. جدیدن بهانهی تازهای برای ستایش شعبانعلی پیدا کردهام! شعبانعلی کسیست که عین مرد دنبال چیزی که میخواهد میرود! دنیایش را خودش میسازد... اطرافیانش را ... محیط کارش را ... نوع کارش را ...! مدتیست که حس میکنم هوای رفتن دارد و میدانم که میرود! از همین الآن خداحافظ محمدرضای عزیز! خیلی مردی!