پراکندهگوییهای روزمره 7
1. گفت سن؟ گفتم بیستودو. یکی دو روزیست که مرتب با خودم تکرار میکنم که بیستودو؟ الآن رفتم توی قسمت پروفایل سمپادیا؛ چشمم به بیستویک که خورد نفس راحتی کشیدم. اما راستش الآن که فکر میکنم میبینم خیلی هم با بیستودو سالگی فاصله ندارم.
2. بهم زنگ زدند. جوابشان را از قبل میدانستم. راستش الآن دو ساعت است که از شدت ناراحتی همینجوری نشستهام و موزیک ویدیو میبینم و نمیتوانم کاری بکنم اما حتی اگر این دو سه تا ایمیل امیدوارکننده را هم توی اینباکسم نداشتم، از پا نمینشستم. از پا نمینشینم. درست عین اکبر! هر وقت نام اکبر را میشنوم، یاد بولدزر میافتم؛ شعارش این است: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. دوستدارم همچنان رویه محافظهکارانهام را حفظ کنم و در مورد خودش اظهار نظر نکنم، اما این ویژگی خوبش را دوست دارم و ستایش میکنم. از پا نخواهم نشست!
3. داشتم فکر میکردم که به زودی دانشگاهی وجود نخواهد داشت که من بخواهم هیئت
علمیش بشوم. قصهاش دراز است و پتانسیل این را دارد که بشود یک متن خوب ازش در
آورد که چرا به زودی دانشگاه منقرض خواهد شد. اما دل و دماغ متن طولانی نوشتن
ندارم و میدانم تو هم حال و حوصلهی خواندنش را نخواهی داشت. همینقدر بگویم که
دو تغییر اساسی که اولیش حدود سه چهار سال دیگر اثرگذاری خودش را نشان خواهد داد،
و دومی حدود ده تا پانزده سال بعد، عملن مفهوم دانشگاه را آنطوری که ما امروز میفهمیم،
از بین خواهد برد و چیزی جز چند مرکز تحقیقاتی باقی نخواهد گذاشت.
این روزها کلمات "مکتبخونه" ، "تخته سفید"، "خان آکادمی"، "ای دی ایکس"، "کورس ارا" و ... کلمات آشنایی هستند. توی سالن مطالعهی دانشگاه که اینترنت درب و داغانی دارد هم اگر بروی، غیر ممکن است سه چهار نفر را پیدا نکنی که دارند کورسهای اینترنتی را دنبال میکنند. با بالاتر رفتن سرعت اینترنت و فراگیری ادوات الکترونیکی همراه به زودی شاهد خلوتتر شدن کلاسها خواهیم بود. دلیلش هم ساده است؛ تنها یک نفر بهترین مدرس هر درسی در جهان وجود دارد.
تغییر دوم هم که حرف زدن ازش کمی شجاعت میخواهد (که من ندارم و برای همین از فرد دیگری نقل قول میکنم.) همان موضوعیست که شعبانعلی بهش اشاره میکند؛ به زودی تکنولوژی میکروالکترونیک و نانوالکترونیک به حدی پیشرفت خواهد کرد که عملن خواهد توانست با نورونهای مغز ما تعامل پیدا کند. بعد از اینکه انسان بتواند از طریق ادوات الکترونیکی به مغز پیغام بفرستد، تازه همهچیز شروع میشود. ما از آن همهچیز اطلاع مشخصی نداریم، اما حداقل چیزی که میدانیم این است که تمام آنچه انسان در طول چندین سال میآموزد را خواهیم توانست در چندثانیه روی مغز او کپی کنیم و این نه تنها یعنی مرگ دانشگاه، بلکه یعنی مرگ کتاب!
4.داشتم به شهاب میگفتم که نمیدانم چرا فکر میکنم باید خستگی در کنم؟ من که کاری نکردهام! گفت چهطور؟ گفتم پریشب فیلم دیدم، امشب فیلم دیدم و دارم برای فردا هم بلیت میگیرم. خلاصه چند روزیست دارم فیلم میبینم. برای جمعه هم بلیت گرفتهام.
امریکن بیوتی خیلی خوب بود. اصولن من از هر فیلمی که پستی و وقاحت بشر را به تصویر بکشد، خوشم میآید. البته اگر به سبک هالیوودی ساخته نمیشد بیشتر هم ازش خوشم میآمد و میتوانست در کنار فیلمهای شینلدلرز لیست، بیوتیفل مایند، درباره الی، سایکو، پرسونا، بلک اسون، فاونتین و احتمالن چند فیلم دیگر که الآن با یاد نمیآورم توی لیست مورد علاقههایم جا بگیرد.
"نمیدانم چه اند نمیدانم چه اند تو اسموکینگ برلز" هم فیلم خوبی بود. مخصوصن وقتی توی سینمای خالی نشسته باشی و در حال خوردن چیپس و پفک (بخوانید پاپکورن) باشی!
اژدها وارد میشود خیلی خوب بود. اکیدن دیدنش را توصیه میکنم. برعکس ابد و یک روز که جز بازی خوب نوید محمدزاده چیزی نداشت، اژدها وارد نمیشود واقعن یک کار متفاوت و ماندنی بود.
5.احساس استیصال میکنم مخصوصن از دیشب که با نیما در موردش کلی حرف زدم. چرا آنهمه با نیما حرف زدم؟ مگر یادم رفته عواقب حرفزدنهای طولانی با نیما را؟ توی شرایط بد و خطرناکی قرار دارم. کمی از خودم میترسم. کمی هم احساس پخمهگی میکنم. :/
پینوشت1: میخواستم چیزهای دیگری هم بگویم اما واقعن حوصلهی نوشتنشان را ندارم. الآن به این چرندیاتی که نوشتهام نگاه میکنم، خودم تعجب میکنم از اینکه چهطور این همه را نوشتهام؟
پینوشت2: برای خودم
خیلی ناراحتکننده است که تقریبن همهی نوشتههای اخیرم "پراکندهگوییهای روزمره"
است! اینطور هم نیست که حرفی برای زدن نداشته باشم، اما انگیزه برای نوشتن
ندارم. این چرندیات را هم که گهگاه مینویسم بیشتر از سر اجبار است.
یعنی واقعن دارم خفه میشوم. به طرز گریهآوری خودخواه و خودبزرگبینم!
نمیتوانم هیچکس را تحمل کنم و تقریبن از همه بدم میآید؛ برای همین جز با
خودم، نمیتوانم با کسی حرف بزنم. خیلی دلم برای خودم میسوزد.
این تحریم همهجانبهی شبکههای اجتماعی هم دارد برایم گران تمام میشود؛
هر وقت هزینه فایده میکنم، میبینم که نباید وارد این فضاها بشوم اما تو
که غریبه نیستی، نمیدانم با این تنهایی فزاینده چه کنم.
بعدن نوشت: داشتم در مورد ECG و بیماریهای قابل تشخیص به کمک آن کمی سرچ میکردم، رسیدم به این وبلاگ. دلم گرفت! ثریا الآن کجای این دنیاست؟ دارد چه غلطی میکند؟ ثریایی که سال 85 سوم راهنمایی بوده و خودش را عاشق قلب معرفی میکند و انصافن وبلاگ مفیدی ساخته، تا 30 دی ماه 90 بیشتر ادامه نمیدهد. کامنتهای آخرین پستش را باز میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شود که الآن کجای زمین ایستاده، چیزی پیدا نمیکنم. "ساره" اردیبهشت 92 برایش نوشته :
"سلام ثریا
برام جالبه که هم چین وبلاگی رو از این سنین داشتی
الان حتما کنکور هم دادی...
شاید هم رشته پزشکی دوست داشتی و قبول هم شدی
چرا این وبلاگ و ادامه نمیدی
برات آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم این پیام و بخونی"
دلم میگیرد! احساس عجیبی دارم که قابل وصف نیست. قبلن هم وقتی مهسا بهم لینکی از وبلاگهای دوران دبیرستانمان را داد، همین حال شدم. و لینکی از سپهر نو که چون پول هاست را ندادهبودند، بسته شده بود. سپهر نو محل نگهداری بخش بزرگی از خاطرات و احساسهای احمد، رامین، خود مهسا و خیلیهای دیگر بود.
قتل فقط بریدن سر یک انسان نیست. بستن یک وبلاگ، عوض کردن یک شماره، گم و گور شدن، دور انداختن آن میوهی کاج که یک یادگاری بود، بستن یک کافه، تخریب یک دانشکده، فروختن یک خانه، گم کردن یک کتاب با یک گلبرگ سرخ میان صفحههایش، سوزاندن یک عکس، چک نکردن اکانتهای مجازی و سر نزدن به محلههای قدیمی، اینها همه قتل است. ما همه قاتلیم. لعنت به ما همه.