دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳۰ مطلب با موضوع «خاطره ( خواندنش جذاب نخواهد بود!)» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۱۴
msa

1.ترجمه ی آیه ای از سوره ی بقره را می خوانم که:
کسانى را که ایمان آورده ‏اند و کارهاى شایسته انجام داده‏ اند مژده ده که ایشان را باغهایى خواهد بود که از زیر [درختان] آنها جویها روان است هر گاه میوه‏اى از آن روزى ایشان شود میگویند این همان است که پیش از این [نیز] روزى ما بوده و مانند آن [نعمتها] به ایشان داده شود و در آنجا همسرانى پاکیزه خواهند داشت و در آنجا جاودانه بمانند (25)



2.و در دل مزمزه می کنم این را که :
عبادتی که به قصد چنین بهشتی انجام پذیرد، عبادت نیست. ایمانی که از خواندن چنین جملاتی حاصل شود به درد جرز لای دیوار می خورد . معامله با خداست... دلالی ست ... معاوضه نماز شب با حوری است.... روزه گرفتن برای مزه کردن میوه ی آبدار بهشتی ست... . این تاجران مومن نما با افرادی که گرایشات اومانیسیتی و خودخواهانه و انسان محورانه و لذت محورانه دارند تفاوتشان دردو چیز است . اول این که این ها به غایت حریص ترند. لذت محدود دنیایی را بیخیال می شوند چون در بهشت متعفنی که برای خود ساخته اند، خالدند! چون کاباره ی بهشتی حوری هایی دارد که قامتشان چونان سرو است و کاباره ی تایلندی پر است از قد کوتاه های شرق آسیایی!  و فرق دومشان این است که اومانیست ها سر جهان سومی ها کلاه می گذارند ، فوقش به طبیعت صدمه میزنند، (که البته ، خیلی وقت است که بر اساس همان دیدگاه های اومانیستی (و نه به دلایل معنوی) خودشان فهمیده اند که بیشتر از اینها باید مراقب طبیعت باشند.) اما این تاجران آخرت گرا دارند سر خدا کلاه میگذارند!



3.و رو می کنم به دوستم و همین حرف ها را تکرار می کنم. و او می گوید شاید این ها تنها مثالی باشد از لذاتی که برای تو قابل در ک است. اگرچه حقیقتا" این لذات برایم قابل درک نیست و بسیار خرسند می شدم اگر بهشت ...! ولش کن! بیا آیه ی بعدی را بخوانیم:

 خداى را از اینکه به پشه‏ اى یا فروتر [یا فراتر] از آن مثل زند شرم نیاید پس کسانى که ایمان آورده‏ اند مى‏دانند که آن [مثل] از جانب پروردگارشان بجاست ولى کسانى که به کفر گراییده‏ اند میگویند خدا از این مثل چه قصد داشته است [خدا] بسیارى را با آن گمراه و بسیارى را با آن راهنمایى میکند و[لى] جز نافرمانان را با آن گمراه نمیکند (26)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۲ ، ۲۳:۳۵
msa

به تو می نویسم ای غریبه!

 یادت هست گفتمت روسپی؟! یادت هست گفتی بی ادب؟!

یادت هست خواستی بشکنی ام؟! یادت هست نتوانستی؟!

یادت هست گفتی منتظر یک معجزه ام؟! یادت هست گفتم معجزه را خودت باید بیافرینی؟!

یادت هست گفتمت قرآن بخوان؟! یادت هست گفتی می خوانم؟!

یادت هست گفتی شازده کوچولو بخوان؟! یادت هست گفتم می خوانم؟!

یادت هست گفتمت ساده نباش به چشم کالا میبینندت؟! یادت هست گفتی چشم؟!

آنطور که پیداست تو وفای به عهد کردی! حال نوبت من است! شازده کوچولو را شروع کردم غریبه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۰۱:۰۰
msa

خاطره ات را دادم به باد
خاطره ی آن نوازش های خیالی
خاطره ی تصور آغوش گرمت
خاطره ی بوسه های پنهانی
خاطره ی تصور صدای سردت
خاطره ی تصور عشق تو
خاطره ات را دادم به باد
ای خواستنی ترین خواسته ام
و من اکنون سختم و تنها
سختم و سخت می مانم
این را می نویسم که یادم بماند
روزی عشق در رگهایم جریان داشته
می سپارمت به باد
می سپارمت به یاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۰۰:۰۱
msa

1.دغدغه، درد متعالی، احساس غربت...! آیا این ها جز کلماتی مضحک نیستند که به هیچ کار ِ روزمره ی بشر نمی آیند؟


2.برادر! نوشتن برای دل ِتنگ است. همانگاه که زندگیت یکنواخت شد، همانگاه که تنها شدی، آن وقت که از بیست و چهار ساعت، شش ساعتش را به خیره شدن به سقف گزراندی، ناخودآگاه این افکارِ... ، این افکارِ چه؟!


3.باید گفت این افکار خسته کننده؟ نه! به هیچ وجه این ها خسته کننده نیست. - اگر می پرسی در مورد چه چیزی می نویسم، پاسخت می دهم برو مطالب قبلی و بالاخص "دغدغه" را بخوان.- خسته کننده واژه ی مناسبی نیست. شاید عذاب آور واژه ی بهتری باشد. این ها ، این دغدغه ها، این پرسش ها، این شک و تردیدها، لذت بخش است. به غایت لذت بخش است. عذاب آور است و در عین حال لذت بخش است. سرت را درد می آورد، از خود بی خودت می کند، به تمام زندگیت فشار می آورد. اما کسالت بار نیست. نهایت لذت است. می پرسی مگر می شود چیزی در عین حال که عذاب آور است،در عین حال که دردآلود است، لذت بخش باشد؟ نه! این یک تناقض نیست. بگذار یک مثال بزنم، مثل ِ ... مثل ِ... .نه! مثالش را نمی شود این جا گفت.


4. نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم که چون تلنگری به یادم آوردی، نوشتن برای دل ِتنگ است. دغدغه برای ِآدم ِبی کار است. من اگر سرم شلوغ بود... . اصلا" می دانی غریبه خداوند وقتی عالم را خلق می کرد، کمی فکر کرد، بعد کمی بیشتر فکر کرد، بعد با خودش گفت، خب نمی شود همه ی آدم ها عاشق باشند. چنان که نمی شود همه ی آدم ها پولدار باشند. چرا که نمی شود همه ی آدم ها شبیه هم باشند. این اقتضای عالم است. بعد گفت خب به جان آن ها که قرار نیست عاشق باشند، یک دردی می اندازم که در عین حال لذت بخش هم باشد.(چنان که عشق درد و لذت را با هم دارد.) این ها بنشینند ساعت ها یک گوشه برای خودشان فکر بکنند به مرگ و به هدف زندگی و به وجود خدا و... !


5. آدم ِ عاشق دغدغه ی فلسفی ندارد. آدم ِ عاشق وقتش را به این چیز ها تلف نمی کند. چه خوب گفتی : من به اندازه ی خودم دغدغه دارم. حق با تو بود غریبه! من هم اگر سرم شلوغ بود، من هم اگر از زندگی لذت می بردم که نمینشستم به عدم فکر کنم. همین هدایت! همین هدایت اگر عاشق بود، اگر به عشقش می رسید یا حتی نزدیک می شد، که نمی رفت خودکشی کند. چنان که خودش در "بوف کور"ش گفته : << این دختر- نه این فرشته – برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی، او را کنفت و پژمرده می کرد. از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب، جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یک طرفه بود و جوابی برایم نداشت - زیرا او مرا ندیده بود – ولی من احتیاج به این چشم ها داشتم، و فقط یک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.>>


6. آری غریبه! یک نگاه او کافی بود و کافی هست که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی حل شود. این یک نگاه تبلور عشق است. انسانی که عاشق نباشد، مریض می شود. به سرش می زند. چرت و پرت می نویسد چنان که من .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۴
msa

می خواهم بنویسم. نمی دانم اما از چه! نمی دانم چرا می خواهم بنویسم؟ شاید چون با خودم کاغذ و قلم دارم.

نمی دانم چه شد! امشب به زیارت آمدم، به درگاه همان خدایی نماز خواندم که تا دیشب کفرش را می گفتم و کتابی را سر کشیدم که سر تا سرش از عشق به خدا می گفت. اگر چه کتاب را درست نفهمیدم و نیاز به چند باره خواندنش را کاملا" حس می کنم؛ اما دلم می خواهد قسمتی از آن را عینا" بنویسم:

<< پسر نوح خدید و خندید و ختدید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.>>

اگرچه هنوز پاسخ شکیاتم را نگرفته ام؛ اگر چه سنگینی حیات کسالت بار ِ آخرت همچنان کمرم را خم کرده؛ اگر چه دنیا همچنان نزد چشمم سبک و آبکی و خسته کننده و بیخود می نماید؛ اگر چه مرور تصویر بساط خرده فروشی جوان ِ جلو حرم، همان جوان بیست و پنج شش ساله ای که میشد به سادگی تنفر  از تمام آن شانه ها و گیره ها و تل های بساطش را در چشمانش دید، چون تلنگری دروغ بودن عدالت خداوند را به خاطرم آورد ؛...

اما،...، اما دلم می خواهد امشب همه ی این ها را فراموش کنم و بدون هیچ دلیلی بسپارمشان به باد و فرصتی دوباره دهم به خودم و به خدا... که دلم سخت تنگ است.


23 مهر 92 _ قم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۲ ، ۱۶:۰۵
msa

خدا میداند اگر هراسِ زندگی کسالت آورِ پس از مرگ ، آخرت، نبود ؛ اگر پوچ گرا بودم، تا کنون هزار بار خودکشی کرده بودم.
که برای من زندگی در این دنیای کثیف جز درد و رنج نیست.
بعضی وقت ها به سرم می زند بروم تمام کارهایی را که برای خودم خط قرمز میدیدم انجام دهم و بعدش خود کشی کنم. بروم سر کلاس ماژیک را بردارم فرو کنم در حلق استاد. کتاب های مقدس را پاره کنم. یک میله آهنی بر دارم و لپ تاپم را خرد کنم. درون خیابان راه بیافتم و هر چه فحش و بد و بیراه به خاطر دارم نثار مردم کنم. راه بفتم درون خیابان و هر که دمِ دستم می افتد را لگد مال کنم. کتاب های شریعتی را بسوزانم. همینطور این پوسترش را که رو به روی تختم چسبانده ام. با آن لبخند مزخرفش.  این کارها را دوست دارم انجام دهم نه از این جهت که دوستشان دارم. دوست دارم انجامشان بدهم، تنها چون برای انجام دادنشان منع شده بودم. بعد تمام پول هایم را بدهم، دربست بگیرم برای وسط جنگلی در شمال. بعد بروم روی قله ی یکی از کوه های جنگل، منتظر بمانم تا صاعقه بزند. صاعقه بزند و از بدنم تنها پودر سیاهی باقی بماند و از روحم هیچ! و از روحم هیچ! تمام شوم. تمام شوم و به تاریخ بپیوندم. دیگر قوه ی تفکر نداشته باشم. نتوانم به گذشته و آینده فکر کنم. هیچ شوم. میفهمی؟ هیچ! عدم! نیستی! نابودی! و من یک عمر است که این کلمات را می ستایم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۱۷
msa

1.بوی لباس نو را شنیده ای؟! چه می گویم؟! مگر می شود نشنیده باشی! شاید بهتر باشد بپرسم ، آخرین بار کی لباس نو تن کرده ای؟! با تو هستم! هی! یک دقیقه فال فروختن را رها کن، با تو هستم پسرک سیاهِ بدشکل! با آن لباس های پاره پوره ات! به من دست نزنی ها! رهایم کن! من کار دارم! باید سریع خودم را به خوابگاه برسانم. می دانی، باید هر چه سریعتر خودم را به خوابگاه برسانم. باید کمی چرت و پرت بنویسم. بنویسم از خودِ فلسفی ام! از خودِ خودِ خودِ متعفنم! بعدش هم چند ساعتی تخت بخوابم! آخر خیلی خسته ام. میدانی نمی خواهم دلت آب شود ولی بعدش هم باید شام بخورم و ... ! 

پسرک فال فروش
میبینی که سرم خیلی شلوغ است. پس برو کنار. برو کنار که عجله دارم. خودت را هم لوس نکن، من که میدانم چیزی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن داری! کافیست دیگر! مگر چه میخواهی بکنی؟! هیچ میدانی بچه های سومالی چه میکشند؟! آن ها حتی آب هم برای خوردن ندارند! میفهمی کوچولو؟! حتی آب! آن ها نه تنها لباس نو ندارند، بلکه کلا" لباس ندارند! هیچی ندارند بپوشند! میفهمی؟! برو خدا را شکر کن! برو! برو خدا را شکر کن که به جای آن ها نیستی! 

پسرک آفریقایی
چه می گویی؟! کمی بلند تر حرف بزن ببینم چه می گویی! ها؟! صدایت را خوب نمی شنوم! میپرسی چرا این ظرف های غذا را به تو نمی دهم؟! می دانی کوچولو این ها برای خودم نیست! برای رفیق هایم گرفته ام. غذای سلف است برای تو خوب نیست! چه؟! هر چه باشد عیب ندارد؟! آخر کمی انصاف داشته باش این غذای دوستانم است. غذای خودم که نیست! چه؟! برای آن ها بخرم؟! برو برو ولمان کن! برو ببینم! اصلا" که به این ها اجازه می دهد بریزند داخل خیابان ها؟! والا به خدا! لباس هایم را هم کثیف کرد با آن دست های سیاهش!
2.می دانی عزیزم، می دانی، این تو نیستی که کثیفی این دستان تو نیست که کثیف است. این منم که کثیف ام . این قلب من است که سیاه و کثیف است. لعنت به من! عزیزم بیا در آغوشم آرام بگیر. گور بابای هرچه دختر زیبا! زیبا تویی! آری تو عزیزم! فردا هم هستی آن دور و ور ها؟! می خواهم برایت غذا بگیرم. چه؟! پول؟! نه پول نمی دهم. چون می دانم نمی توانی خودت خرجشان کنی. می دانم باید تحویل خانواده ات دهی! راستی کوچولو ، تا حالا سینما رفته ای؟! نرفته ای؟! عیب ندارد. من هم سوار کشتی نشده ام. بالاخره یک روز که سوار می شوم. یک روز که سینما می روی! نظرت چیست فردا کار را کمی زودتر تعطیل کنی ، با هم برویم سینما! هان؟! موافقی؟! باشد؛ ده هزارتومان هم بابت آن دو ساعت با تو بودن بهت می دهم. داداشی نگفتی نامت چیست؟!داداشی من را ببخش! من کمکت می کنم کمکت می کنم مرد شوی! خودم هم مرد نیستم ها، ولی حتم دارم اگر با هم باشیم هر دو مرد می شویم. من زندگی کردن را مرد بودن را به خودم و تو می آموزم.

قسمت اول تجربه ی امروزم در خیابان ولیعصر بود! سرِ طالقانی و قسمت دوم آرزوی فردایم! عذاب وجدان گلویم را می فشرد! نکند کوچولو برود و پیدایش نشود؟! مثل همان سنتور زنی که همان حوالی مینشست و میزد! آی چه خوش میزد! خیلی خوش میزد! با خودم گفتم پولی بهش می دهم مرتبه ی بعدی. اما می دانی غریبه، مرتبه ی بعدی وجود نداشت. دو سه روز است که نمیبینمش دیگر! می ترسم کوچولو را مانند سنتوری از دست بدهم! این اوست که مهم است نه فلان... !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۵۶
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۰۰
msa

هرازگاهی می نویسم اما این بار با همیشه فرق دارد. این بار نه میخواهم دغدغه های فلسفی ام را مطرح کنم نه به موضوعات سیاسی بپردازم و نه خزعبلات ذهنم را به خواننده بیچاره بخورانم. این بار می خواهم یک خاطره بنویسم . فقط یک خاطره معمولی. لذا از خواننده ی محترم عاجزانه می خواهم جاهایی از نوشته ام را که خیلی خصوصی به نظر می رسد بعد از خواندن از ذهنش شیفت و دلیت کند! این را حتی از خودم وقتی شش هفت سال دیگر این مطلب را می خوانم می خواهم. چون می دانم شش هفت سال بعد من دیگر آن سینایی نیستم که امروز هستم بنابراین خواندن بخش هایی از این نوشته برای خودِ شش هفت سال بعدم هم فضولی محسوب می شود.
راستش می خواستم این ها را دیشب بنویسم اما نشد. امروز روز دومیست که در خوابگاه جدیدمان هستیم من حالا در میان یک بازه ی زمانی قرار گرفته ام بازه ای که می دانم از نوزده سال پیش شروع شد و نمی دانم پایانش کجاست. در میانه ی این بازه ایستاده ام و به گذشته می نگرم و آینده را تصور می کنم در حالی که نمی دانم ثانیه ی بعد زنده هستم یا نه! و در عین حال مطمئن نیستم از اینکه چند ثانیه پیش خلق نشده باشم در حالی که یک لپ تاپ روی پاهایم قرار دارد و من در حال تایپ هستم و حافظه ای پر شده دارم که باعث می شود تصور کنم که نوزده سال است که آفریده شده ام.
داشتم می گفتم دیروز به این اتاق آمدیم یا حداقل در حافظه ام اینطور نوشته شده! اتاق را می توانید یک اتاق چهار متر در هشت متر تصور کنید که در طبقه هشتم یک ساختمان در نزدیکی میدان ولیعصر تهران قرار دارد. وقتی از در وارد میشوی یک پنجره در عرض اتاق درست رو به روی ورودی قرار دارد. زیر پنجره یک فن کوئل سبز رنگ ... چه می گویم ؟! چه اهمیت دارد که اتاق ما چه شکلی است یا فن کوئل اش چه رنگی است؟! اصلا" یک عکس از اتاق میگیرم و روی بلاگ قرار میدهم بعدا"! تنها یک چیز در مورد این اتاق مهم است که باید بدانید. از پنجره ی این اتاق تنها می توان غروب آفتاب را دید. میفهمی؟ تنها غروب! فکر می کنم این یک نشانه است. نمی دانم شاید هم چیز خاصی نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۳۳
msa