دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

سردرگم

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۰۵ ب.ظ

می خواهم بنویسم. نمی دانم اما از چه! نمی دانم چرا می خواهم بنویسم؟ شاید چون با خودم کاغذ و قلم دارم.

نمی دانم چه شد! امشب به زیارت آمدم، به درگاه همان خدایی نماز خواندم که تا دیشب کفرش را می گفتم و کتابی را سر کشیدم که سر تا سرش از عشق به خدا می گفت. اگر چه کتاب را درست نفهمیدم و نیاز به چند باره خواندنش را کاملا" حس می کنم؛ اما دلم می خواهد قسمتی از آن را عینا" بنویسم:

<< پسر نوح خدید و خندید و ختدید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.>>

اگرچه هنوز پاسخ شکیاتم را نگرفته ام؛ اگر چه سنگینی حیات کسالت بار ِ آخرت همچنان کمرم را خم کرده؛ اگر چه دنیا همچنان نزد چشمم سبک و آبکی و خسته کننده و بیخود می نماید؛ اگر چه مرور تصویر بساط خرده فروشی جوان ِ جلو حرم، همان جوان بیست و پنج شش ساله ای که میشد به سادگی تنفر  از تمام آن شانه ها و گیره ها و تل های بساطش را در چشمانش دید، چون تلنگری دروغ بودن عدالت خداوند را به خاطرم آورد ؛...

اما،...، اما دلم می خواهد امشب همه ی این ها را فراموش کنم و بدون هیچ دلیلی بسپارمشان به باد و فرصتی دوباره دهم به خودم و به خدا... که دلم سخت تنگ است.


23 مهر 92 _ قم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۲۵
msa

نظرات  (۱)

aqa marhaba...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی