سردرگم
می خواهم بنویسم. نمی دانم اما از چه! نمی دانم چرا می خواهم بنویسم؟ شاید چون با خودم کاغذ و قلم دارم.
نمی دانم چه شد! امشب به زیارت آمدم، به درگاه همان خدایی نماز خواندم که تا دیشب کفرش را می گفتم و کتابی را سر کشیدم که سر تا سرش از عشق به خدا می گفت. اگر چه کتاب را درست نفهمیدم و نیاز به چند باره خواندنش را کاملا" حس می کنم؛ اما دلم می خواهد قسمتی از آن را عینا" بنویسم:
<< پسر نوح خدید و خندید و ختدید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد.>>
اگرچه هنوز پاسخ شکیاتم را نگرفته ام؛ اگر چه سنگینی حیات کسالت بار ِ آخرت همچنان کمرم را خم کرده؛ اگر چه دنیا همچنان نزد چشمم سبک و آبکی و خسته کننده و بیخود می نماید؛ اگر چه مرور تصویر بساط خرده فروشی جوان ِ جلو حرم، همان جوان بیست و پنج شش ساله ای که میشد به سادگی تنفر از تمام آن شانه ها و گیره ها و تل های بساطش را در چشمانش دید، چون تلنگری دروغ بودن عدالت خداوند را به خاطرم آورد ؛...
اما،...، اما دلم می خواهد امشب همه ی این ها را فراموش کنم و بدون هیچ دلیلی بسپارمشان به باد و فرصتی دوباره دهم به خودم و به خدا... که دلم سخت تنگ است.
23 مهر 92 _ قم