دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳۰ مطلب با موضوع «خاطره ( خواندنش جذاب نخواهد بود!)» ثبت شده است

 



باورت هست که من پیرزنی را دیدم که به من گفت دل ش حرف زدن می خواهد؟!


به نظر میرسد یکی از مهم ترین عوامل خوش بختی داشتن مخاطب است! مخاطب داشتن در کنار مقبولیت دو عامل مهم غیرقابل تفکیکِ احساس خوش بختی ند. تا حدی که می بینیم سایر عواملی که در ظاهر از عوامل اصلی خوش بختی به نظر می رسند خود ابزاری برای این دو عامل اصلی هستند. پول و پرستیژ و سواد و آگاهی، همه و همه در خدمت جذب مخاطب و ایجاد مقبولیت درمی آیند و به خودی خود دارای ارزش چندانی نیستند. چه کسی دوست دارد بهترین کت و شلوارش را بپوشد و با سانتافه اش در خوش آب و هوا ترین جزیره های دنیا براند و وقتی به ویلای ساحلی اش رسید کتاب هایش را ورق بزند و بخواند و بنویسد و هیچ کسی هم سرش را برنگرداند تا با حسرت به او نگاهی بیندازد یا خدمت کار هتلی برایش تا کمر خم نشود و کتاب هایش را کسی نداند که چه کسی نوشته است؟!


اگرچه اندکی از بحث اصلی دور می شوم اما دوست دارم باز هم تکرار کنم که برای دیگری زندگی کردن ویژگی بشر است! هیچ کس برای خودش نمی نویسد، برای خودش کار نمی کند حتی هیچ کس برای خودش زندگی نمی کند. و به همین علت است که می بینیم در صدر عوامل خودکشی گسستگی  پیوند های اجتماعی رخ نمایی می کند.


دوست من اگر تو هم مثل من به تنهایی می اندیشی، بگذار بگویم ت که شدنی نیست! آسیب پذیر باش! بپذیر که زندگی ت جز با وجود دیگری معنا نمی شود.


از این نظر نویسنده ها و سخنوران خوش بخت ترین افرادند! و بعداز آن ها و در شکلی دیگر عاشقانی که به معشوق شان رسیده اند.

ای همه ی نویسنده ها و سخنواران و نگارندگان و فیلم سازان و عاشقان به وصال رسیده که کلامتان ارزشمند است و کسی برای حرف تان تره خرد می کند از شادی به آسمان چنگ کشید و نوای دل نشین فرشتگان نگهبان را بشنوید که شما را به بهشت خوشامد می گویند و به ریش داعشی های در آغوش حورالعین آرام گرفته قاه قاه بخندید و از شدت تاسف بالا بیاورید!


من پیرزنی را دیدم که نگاه خیس ش را در نگاه م دوخت و گفت تنهایم... دل م حرف زدن می خواهد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۰۹
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۲
msa

خیلی وقته که ننوشتم. هنوز مطمئن نیستم که نوشتن حالمو خوب می کنه یا بد؟ حتی نمی دونم دلم می خواد حالم خوب بشه یا بد!؟ شاید الکی دارم خودمو عذاب میدم...

می دونی... دلم می خواد یه ذره دیگه خودمو خالی کنم. عقده هامو و ضعف هامو رو کنم. که شاید بشه درست شون کرد. تا وقتی که نتونی مشکلات ت رو لااقل برای خودت رو کنی، چه طور می خوای حل شون کنی؟



پوچی مرض بدیه! مثه ایدز میمونه! درست میزنه به گلبولای سفید! اون چیزی که قراره در برابر مشکلات کمک ت کنه رو می کشه! حس جنگ طلبی ت رو از بین می بره! بی تفاوت می شی! بی هدف! ضعیف، آسیب پذیر! آسیب پذیر! کو چیک ترین مشکلی از پا درت میاره...

پوچی ینی بی تفاوتی. ینی رها بودن... ینی دل بسته نبودن... ینی جنگ جو نبودن... ینی نترسیدن... ینی شوق نداشتن... ینی هیجان نداشتن... تو همچه شرایطی فقط به شرطی می تونی دووم بیاری که چیزی مزاحمت نشه، مشکلی برات پیش نیاد!

حال خوبیه! خیلی حال خوبیه! به چند شرط! اگه یه خونه داشته باشی، اندازه ش مهم نیست، یه جایی که کسی ازت خبر نگیره و یه دوس دختر که هر روز بیاد پیش ت و برات چای دم کنه و چند ساعت تو آشپزخونه خودشو مشغول کنه، برات شام آماده کنه و اگ یه وقت دلت گرفته بود، بخندونت ت... اگه عذاب این که الآن یکی از ت انتظار داره... اگه برای زندگی عادی ت نیاز به کار کردن نداشته باشی و پول کار کردن رو فقط برای مبادا نگه داری... و اگه دوس دخترت خوشگل باشه و بفهمه و بخنده و ...

چی می گم؟!



پوچی یه مرضه! بد مرضیه! درست عین ایدزه! درمان نداره! مسریه! و به گلبولای سفید میزنه! وای... من با چه چیزایی ساخت م... چه مشکلاتی رو پشت سر گذاشتم... ولی الآن... الآن از یه غر زدن بابام به خودکشی فکر می کنم و هر جور حساب کتاب می کنم، هر جور، می بینم این زندگی حتی به شنیدن یه غر غر ساده نمیرزه!

واقعیت اینه که خونواده م زیاد سرم غر می زنن! تقصیر خودم م هست... دیگه مدت هاس که کلا" باهاشون بحث نمی کنم! میزارم حرفاشونو بزنن! فکر می کنن غر زدن وظیفه شونه! اصن اگه انجام ش ندن، روزشون شب نمی شه! فکر می کنن... نمی دونن! نمی دونن که من چه قد ضعیف شدم! نمی دونن که چه قد اذیت می شم! حتی حوصله ندارم باهاشون بحث کنم!

یه جورایی از خودم ناراضی م! کاش یه جور دیگه بودم! خیلی خودمو قبول دارم! نه الآنمو! اونی که می تونم باشم رو... می دونم می تونم هر کاری بکنم! شاید درست نباشه ولی این احساسیه که دارم. احساس می کنم کمتر پسر 20 ساله ای به اندازه ی من می فهمه! از همه نظر... از همه نظر! نه ! نه از همه نظر! نه از کثافت کاری! از کثافت کاری چیزی سرم نمی شه! 

این که احساس می کنی می فهمی خیلی حس بدیه! مخصوصا" وقتی که احساس می کنی کسی نمی فهمدت! هیچ کسی حاضر نیست درک ت کنه!  حق م دارن!



حق م دارن! من اگه جای پدر و مادرم بودم، قطعا" همچه پسری رو دوس نداشتم! اگه جای هم کلاسیام بودم قطعاً ِ قطعاً دورِ همچه آدم بی احساس خشک افسرده ی ملحدی رو یه خط قرمز می کشیدم! از همین چند تا دوستی هم که دارم، خودم تعجب می کنم! اگه جای یه دختر بودم هیچ وقت سمت پسری که حاضر نیست پیش قدم بشه... سمت پسری که فکر می کنه می فهمه و به نظر می رسه از 24 ساعت ش 18 ساعت رو به بحث و مجادله ی خسته کننده ی فلسفی می گذرونه و تصور این که کلمه ی عاشق ت م از دهن ش خارج بشه خنده داره، نمی رفتم! حق دارن! همه حق دارن! همه!



نمی دونم... خودکشی سرنوشتمه! چه الآن چه 10 سال دیگه! خیلی سخته برام ادامه دادن! نمی دونم... همه چیز جلوی چشم سیاهه! از همه چی بدم میاد! می ترسم زندگی دور و برایمو خراب کنم...! از طرفی هیچ چیز به جز خودکشی نمی تونه تلافی عذابم باشه! یه جورایی می خوام زهرمو بریزم! دلم برای مادرم، خواهرم ، بابام و داداشم می سوزه!

الآن که فکر می کنم با اون پیرمرد پیرزنای تو خانه سالمندان که حتی نمی تونستن خودشونو بکشن فرقی ندارم! نمی تونم! انگار قلاده ی منو به این دنیا بستن! قلاده مو بکنید! می خوام زهرمو بریزم!

سیاهه! همه چیز سیاهه!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۳:۳۹
msa

ماجرای چه؟! ما که ماجرا نداشتیم! هر چه بوده یکنواختی بوده و بدبختی بوده و ...! آه! کم ناشکری کن پسره ی احمق! نان شبت نبود؟ جای خوابت نبود؟ درس و دانشگاه و خانه ی پدری و مهر مادریت کم بود؟ آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟ آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟! هان؟! آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟! به تیرگی زده بود؟ آینده ی روشنت به تیرگی زده بود؟

آه! بس است دیگر! تمامش کن! پاک خُل شده ای ها! نه نه ! خُل نشده ای! یک وقت ناراحت نشوی ها! خل نشده ای عزیز دلم! عزیز دلم؟! عزیز دل است! عزیز دلِ خر است!

آه مرتیکه ی خر! مرتیکه ی خر! اسم کوچکش را نمی توانستی جلوی من نیاوری؟ مگر نمی دانی من به اسمش آلرژی دارم! می شنومش دلم میریزد؟ مگر نمی دانی...! آه! چه می گویم! خر اگر می فهمید که ...!

دکتر گفت کمتر پیاده روی کن! به خودت فشار نیاور! به خودم فشار نیاورم؟ به خودم فشار می آورند! به خودم فشار می آورد، خدا!

دکتر جان...! چه می گویم دکتر که این ها را نمی خواند! ولی برای این که روی دلم نماند می نویسم که از لجت یعنی از لجش کل مسیر را پیاده آمدم و در راه اشعار موهومی را زمزمه می کردم. به خودم که فشار می آورم همین یکی یادم می آید : " فکر قاشق زدن یه دختر چادر زری" ! تقریبا" بیشتر مسیر این شعر را زمزمه می کردم بی آن که علتش را بدانم. و معمولا" شعرهایی که فکر می کنی بی علت بر زبانت جاری می شوند، پر دلیل ترین هایند!

آه! آنقدر خسته ام...!

خودم هم حالم از خزعبلاتم به هم می خورد!

خیلی غمگین، خسته، تنها، بغض کرده و افسرده ام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۰۰
msa

صادق جان نیمه ی جدا مانده ی من! حق گفتی که  " یک خلایی ست مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم. "

ناراحت نشوی ها ولی باز خوشا به حال تو که حرفت شنونده داشت. که دغدغه ات را یکی مثل شهید نورایی شنوا بود. که محفل ات کافه بود و شعر و شراب. که با چهارتا ناخوش احوال رفیق بودی! با چهارتا از وطن خویش به دور افتاده برو بیا داشتی با چهارتا نویسنده و شاعر و ادیب!

پس من چه بگویم برادر جان؟ میان یک مشت عجیب و غریب گیر افتاده ام. یک مشت احمق! یک مشت از خود راضی. که به چشم دیوانه میبینندم. آه! برای من دیگران دیگر چه اهمیت دارند! نگاهشان خالی از هرگونه اهمیتیست. خالی از کوچکترین درجه ی ارزش.

صادق جان! رفیق آزرده خاطر من! رفیق تنهاییهام. سگِ ولگردِ ناشناخته ی در وطن خویش غریب!

"مثل اینکه زیادی ولایشعر به زندگی ادامه داده ایم و یا ادای زنده ها  را درآورده ایم. شاید هم از اول اشتباه بوده. آنهای دیگر هم داغ بردگی و پستی و مرگ توی پیشانی شان هست گیرم محیط را به فراخور گند و کثافت و ذوق و زبان و مادر قحبگی خودشان درآورده اند. برای آنها همه اینها طبیعی است، مال خودشان است و چاره علاجش را هم می دانند ولیکن موضوع مهم اینجاست.". 

صادق جان پس چرا این همه زیستی؟ چرا می نوشتی؟ نوشتن به کنار! چرا چاپشان می کردی برادر؟ به کدام انگیزه، به کدام امید، به کدام دلیل به شهیدنورایی نامه می نوشتی؟ چرا همزمان با مرگ شهیدنورایی خودکشی کردی؟ آیا من که چون شهیدنورایی را هم ندارم و هیچ وقت هم نداشته ام، باید همچنان ادامه دهم؟ زنده شو! خاک را پس بزن! برخیز و پاسخم گو!

آه صادق جان! نیمه ی جدا مانده ی من!

حق گفتی که "یک خلایی ست مال دیگران، ما بیخود تویش افتاده ایم و دست و پا می زنیم و می خواهیم ادای آن های دیگر را در  بیاوریم همین!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۲۷
msa

یک شب هم به سرم زد خودکشی کنم. 

خواستم بروم پشت بام. هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم لش سنگینم را تکان دهم. 

بعد یادم آمد در عوارض سیتالوپرام خوانده بودم : " احتمال خودکشی را افزایش می دهد. "

با خودم گفتم چرت گفته! بعد باز رای ام برگشت. خواستم به دوستانم بگویم امشب بیشتر مرافبم باشند. با خودم که پوزخندشان را تصور کردم...

خواستم که کمی بخوابم. خطرش کمتر بود!

خوابم نگرفت!

چیزی نوشتم! 

همه اش را پاک کردم!

خواستم کمی شریعتی بخوانم. حوصله ام نگرفت.

پا شدم. سوار آسانسور شدم. 

اما به جای طبقه ی 10 دکمه ی همکف را فشار دادم.

دوش گرفتم. 

از نگهبانی اتو را گرفتم. تمام پیراهن هایم را اتو کشیدم. 

چیزی خوردم. کمی درس خواندم.

صبح که شد رفتم سالن مطالعه.

چند آهنگ و موزیک ویدیو دانلود کردم.

دمِ عصر رفتم پیرایشگاه.

فردایش رفتم امتحان دادم.

عصر که شد آمدم سالن مطالعه.

وبلاگ را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. چرت می نوشتم... چرت می نویسم...

و اینطوری شد که به زندگی ادامه دادم! به همین سادگی! یک روز هم خودکشی خواهم کرد. به همین سادگی! 

قبل از اینکه مرگ سراغم بیاید خواهم مرد. 

یک روز که با هم دانشکده ای ها رفته بودیم خانه سالمندان...! می دانی، خیلی از خودم بدم آمد! اصلا" آن جا نبودم. آن روز خیلی گرفته بودم و به نظرم، چنان به نظر می رسید که ژست گرفته ام! و من چه قدر بدم می آید ژست بگیرم!

فکر کنم پیرمرد ها و پیرزن ها با دیدن قیافه ام حالشان بدتر می شد.

با یکی شان پای صحبت نشستم.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت کمکم کن پا شوم.

پرستار را صدا کردم. گفتم این خانم می خواهد پا شود. اسمش را نمی دانستم. بهم نگفت.

پرستار گفت این اصلا" نمی تواند پا شود. فراموشی دارد.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت آب می خواهم

برایش آب آوردم.

دستش می لرزید. کمکش کردم.

وقتی خواستم بروم، یکبار دیگر اسمش را پرسیدم. بهم نگفت.

گفت سینا

گفتم جان؟

گفت همیشه بیا بهم سر بزن

گفتم چشم

الآن با خودم می گویم اسمش چه بود...؟ آه! اسمش را که نگفت! و قیافه اش را به یاد می آورم و با خودم می گویم همان که فراموشی داشت.

گفت " چرا پدرتو رها نمی کنی با ما بیای؟ اون که تو رو نمیشناسه!"

گفت " اون منو نمیشناسه ولی من که اونو می شناسم!"

چه می گویم!

نمی خواهم مثل آن ها شوم! نمی خواهم به روزی برسم که توان خودکشی را هم نداشته باشم. نمی خواهم منتظر بمانم تا مرگ گلویم را بفشارد.

مگر نه اینکه " انسان روی قبر به دنیا می آید. لحظه ای نور می درخشد و باز تاریکیست."؟!

اما فعلا" می خواهم کمی درس بخوانم و بعدش با مادرم در مورد برنامه ریزی سفر عید تماسی بگیرم. بعدش با مطب دکترم تماس بگیرم و نوبتم را جا به جا کنم. شب هم یحتمل می روم استخر!


حس می کنم با گذشت هر ثانیه خاطره آن شبِ ... آن شبِ... شاید بشود گفت آن شبِ مهم. خاطره آن شبِ مهم هر لحظه در ذهنم کمرنگ تر می شود. خواستم بنویسمشان چون فکر می کنم ده سال بعد خواندنشان جذاب خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۲
msa

بنویسم؟! هان؟! بنویسم یا ننویسم؟

می نویسم!

به نام نوشتن!

اما صبر کن! از چه بنویسم؟! هر چه بگویم تکراریست! هر چه بنویسم کسالت بار است. انگار که در یک دور باطل افتاده باشم.

دو سه روزیست حس می کنم داروها هم افاقه نمی کنند.

دردم از چیست؟! از سنگینی درس ها؟ از دوری خانواده؟ از دلبسته نبودن؟ از تنهایی؟ از زیبایی بی نهایت طره؟ از پوچی فلسفی؟ از دغدغه های اجتماعی؟ از چه؟ از چه؟ دردم از کدامیک از این هاست؟ این دل آشوبه از چیست؟ از کدامشان است؟ شاید از همه شان باشد. شاید از هیچکدام!

فکر کنم وقت خواندن مامان و معنای زندگیست! تهوع هم به لیست طویل کتابهای تا نصفه خوانده شده اضافه شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۱۷
msa

به نام نوشتن! تنها سرگرمی ام!


وقتی نمی دانی از چه باید بنویسی... اما خوب می دانی باید نوشت. تنها کاری که می توان انجام داد نوشتن است، در این لحظات اسف ناک!
اسف ناک که می گویم، نه یک حس زودگذر و نه یک تلقین خود خواسته، که حال و روز واقعی من و هر انسان دردمندیست که روزمرگی سحرش نکرده و فرصت دارد به تنهایی، بیاندیشد.

بگذار از حال و روز خودم برایت بگویم در حالی که در پشت بام، در طبقه ی دهم نشسته ام و تهران کثیف را می بینم و صدای ماشین ها در گوشم است و بوی توالت همه ی ده طبقه در مشامم. و زیبایی بی نهایت طره در چشم ذهنم و صدای نگران احوال پرسی مادرم در گوش ذهنم و بوی پاک وجودم در مشام ذهنم.

در طبقه ی دهم روی تخته چوبی نشسته ام. در کنار همان نرده هایی که دور تا دور اینجا را در بر گرفته. همان نرده هایی که روزی هزار بار خود را تصور کرده ام در حالی که رویشان ایستاده ام و در لحظه ای قامت راستم، از مچ پا خم می شود و اندامم سقوطی لذت بخش را تجربه می کند.
غدد اشکی ام از کار افتاده در حالی فشار وارد بر آن ها را به خوبی حس می کنم.


در عجبم!
در عجبم که چگونه یک انسان قوی و مغرور و محکم که خدا را رد می کرد و برای خداوند احتمالی شاخ و شانه می کشید و تنها و استوار و سربلند بارها ایما و اشاره و چشمک زدن دختران را نادیده گرفت و بارها انسان های ضعیف را یاری داد و دروغ سیاه نگفت و تمام نیازهای جنسیش را سرکوب کرد و همیشه تنها بود و از هر ابتذال و پلیدی ای بری و کتاب می خواند و می اندیشید و می نوشت و خلاصه برایت بگویم دوست داشتنی زندگی می کرد و می گفت و می خندید، چگونه به یک باره برق چشمان دختری به ابتذالش کشاند و اشک به چشمانش آورد( اگرچه گاها" غدد اشکی اش یارای همراهیش را نداشت) و مریض شد و به فکر مصرف دارو افتاد و جنس کتابهایش از فلسفه و رمان به روانشناسی و تحلیل رفتار متقابل تغییر کرد و نوشته هایش عاشقانه شد ( همان چیزی که از آن تنفر داشت و هنوز نیز دارد!) و مرد و زنده شد و روزی هزار بار خودکشی کرد و در حضور آن دختر ضعیف شد و دست و پایش لرزید و زندگیش از روال عادی خارج شد و زمان برایش ری معنی شد و اراده اش را از دست داد و استواریش به ظاهر نمایی تقلیل یافت و از درون فروریخت و شکست و له شد و روزی هزار بار آرزوی عدم کرد و در این سرمای استخوان سوز به طبقه ی دهم آمد و کوفت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۰
msa


اگرچه می دانم با کلامی با کتابی حتی با سلامی چه بسا همه ی این تصمیمات به هم بریزند چنان که یکبار، تمام تصمیمات بلند مدت و کوتاه مدتم به نگاهی به هم ریخت. اما خب نمی شود کاری کرد. این روشیست که من برای زندگیم برگزیده ام. من زندگی سیال و در تغییر را برگزیده ام و آمادگی دارم هر لحظه مسیرم را عوض کنم یا حتی ادامه ی مسیر ندهم. من هر روز به خودکشی فکر می کنم و اگر دلایل کافی برایش بیابم تردید نخواهم کرد. در عین حال که سعی می کنم با عقل ام تصمیم بگیرم اما دوست دارم این کار را در لحظه انجام دهم. همیشه برای بلند مدت طرح میریزم اما هر لحظه ممکن است طرحم را تغییر دهم. این شیوه ی زندگی اگرچه یک پویایی زیبا با خود به همراه دارد اما آرام و قرار را از انسان می گیرد. برای مثال چه بسا نیمه شب تصمیم می گیرم تا صبح بنویسم یا بخوانم.
دیشب یک ساعت قدم زدم. شهر را تماشا می کردم و قدم می زدم و با خودم فکر می کردم. امشب هم می رفتم اما افسوس که همیشه معاشرت های خانوادگی درست در زمانی اتفاق می افتند که تو کلی کار مهم برای انجام دادن داری.
دیشب تصمیم گرفتم ...
راستی یادم افتاد یک جا خواندم ... اینجاست. پیدایش کردم:
67% از توانگران اهدافشان را می نویسند. تنها 17% از غیر توانگران چنین اند!
شاید هم من یک توانگرم! خنده دار است! هنوز به این حرف ها دلخوش ام. من خودم را توانگر نمی دانم مگر این که... ولش کن!
دیشب تصمیم گرفتم دو کتاب را در اولویت مطالعاتم قرار دهم: 1.کویر شریعتی 2.وضعیت آخر تامس هریس . اما خب راستش دیشب که داشتم کویر را می خواندم در همان مقدمات طولانی و البته زیبای شریعتی گرفتار شده بودم که چشمم خورد به جمله ای من باب انتظار گودو! انتظار گودو؟! واو! این همان تئاتریست که بلیطش را خریده ایم. خب لپ تاپ کنار دستم داشت آهنگ یانی را برایم می نواخت! رجوع کردم به حضرت گوگل و سرچی زدم انتظار گودو را! خلاصه ای از نمایش نامه را خواندم و چشمم خورد به واژه ی اگزیستالیسم! پس اگزیستالیسم را سرچ کردم و آن میان چشمم خورد به نام ژان پل سارتر، آلبر کامو ، فرانتس کافکا و علی شریعتی! سارتر را برگزیدم. ساعت سه بعد از نصفه شب بود و کویر همانطور باز روی زمین افتاده بود. در مورد سارتر اندکی خواندم و در حالی که چشمانم داشت مرا وادار به خوابیدن می کرد و آن طرف کویر من را به خود می خواند، خوابیدم تا کویر را با حواس جمع و سرِ حوصله بخوانم.
حالا امروز یک جا دیدم لینک دانلود تهوع سارتر را گذاشته اند. رمانی که برایش نوبل گرفته! خلاصه ای از رمان را خواندم. به قول دوستان عمرانیمان فونداسیون داستان بر اگزیستیالیسم الحادی ریخته شده! شعله های آتشفشان نیمه فعال بحث اختیار در وجودم زبانه کشید و مشتاق شدم تهوع را بخوانم. پس کتاب را دانلود کردم. حالا سه کتاب دارم که باید بخوانم! این روش زندگیِ من است دیگر! خودم آن را انتخاب کرده ام! انتخاب که نمی شود گفت! جبر زمان و مکان آن را برایم انتخاب کرده و من فکر می کنم خودم آن را برگزیده ام! چه طور می شود سارتر و کامو و کافکا و شریعتی متوجه این موضوع نشده باشند!
و اما تصمیم دومی که گرفتم درباره ی کار کردن بود! دوست دارم کاری بیابم تا اولا" بتوانم راحت تر خرج کنم و تئاتر ببینم و کتاب بخرم( اگر چه اکثرا" نمی خوانمشان!) و ثانیا" کمی درگیر روزمره گی شوم! خنده دار است! همه از روزمره گی فرار می کنند و من به آغوشش می روم! خب این هم یکی از همان چیزهایی است که انتخاب کرده ام یا بهتر بگویم برایم انتخاب شده است!
و اما تصمیم سوم درباره طره! بازی طره بازی ای نبود که خودم شروع کنم! اما خب وقتی بازی ای را برایت شروع می کنند، محکوم به بازی کردنی! زندگی هم یکی از همان بازی هاست! طره هم! راستش بازی طره یک بازی دو سر باخت به نظر می رسد. اگر سعی کنم فراموشش کنم، قطعا" نخواهم توانست و یک روز در زندگی ام سربر می آورد و عذابم می دهد. عذابم می دهد که حداقل چرا جرئت و جسارتش را نداشتم که بروم و بگویمش چه اندازه می خواهمش! و اگر بروم و بگویمش، این خودش یک افتضاح دیگری به بار می آورد. و من مانده ام، کدام افتضاح بزرگتر است! اصلا" افتضاح بزرگتر بهتر است یا کوچکتر ...؟! خنده دار است! به حال خودم افسوس می خورم! اما یک قانونی هست یعنی یک قانونی همین الآن به ذهنم رسید که می گوید: در هر بازی ای حتما" راهی برای بردن هست و آن وقتیست که کمترین ضرر را بدهی! سخت نگیرید! برای انسانی که پوچی رسیده همین قانون ها هم خوب است و جای امیدواری دارد. گفتم پوچی، بگذار این جملات را از کامو و شریعتی برایت نقل کنم و به ذکر این جمله اکتفا کنم که نظر حقیر مرتبا" بین دیدگاه کامو و هدایت تغییر می کند.


کامو به عنوان یکی از پیشگامان فلسفه هیچ انگارانانه یا ابزوردیسم شناخته شده‌است، فلسفه‌ای که به وجودگرایی یا اگزیستانسیالیسم مرتبط است. هیچ انگاری ادعا می‌کند که انسان‌ها اساسا بی معنی و غیر منطقی هستند و رنج انسان‌ها نتیجهٔ تلاش‌های بیهودهٔ افرادیست که قصد دارند دلیل یا معنی ای برای آن در پوچی بی پایان وجود پیدا کنند. کامو ادعا می‌کند تنها سؤال فلسفی درست سؤال درباره خودکشی است، به معنی دیگر آیا ما باید رنج زندگی را تحمل کنیم یا اینکه به سادگی خود را بکشیم؟ کامو استدلال می‌کند که از نظر تاریخی بیشتر انسان‌ها یا باور داشتند که زندگی پوچ است و بنابراین خودکشی را امری نجات بخش تلقی می‌کردند یا اینکه معنایی مصنوعی مانند دین ساختند تا زندگی خود را پر کنند و به آن معنا بخشند. کامو ادعا کرد که راه سومی هم وجود دارد: ما می‌توانیم دریابیم که زندگی پوچ و بی معنی است اما در هر حال به زندگی ادامه دهیم، کسانی که راه سوم را انتخاب می‌کنند قهرمانان پوچی یا «absurd heroes» نامیده می‌شوند.که با طغیان بر پوچی به خلاقیت و آفرینندگی دست می یابند. *


شریعتی:
سری که رنج و تعهد و هدف ندارد به دنبال سرگرمی می گردد و اندیشه ای که با حقیقت تماس ندارد و در خلا فراغت سرگردان است ، به پوچی سارتر می رسد و به عبث کامو، یا بی انتظاری بکت و یا دم غنیمتی کافکا و یا خودفریبی و بهشت انگاری ژید و یا طغیان مالیخولیایی سوررآلیسم، یا خیال بافی های هگل و یا وهم پرستی های برکلی... **


*: سایت ویکی پدیا

**: کویر - شریعتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۲۶
msa

نمی خواهم فلسفی شوم ها! اصلا"مدتیست از خودم بدم می آید وقتی فلسفی می شوم! ولی ... ولی ... ولی زندگی کنیم که چه؟! یادم می آید بارها افرادی را دلداری داده ام. افرادی را گاها" چنان از چاه یاس و ناامیدی و روزمرگی به قله های تلاش و استواری رهنمون کرده ام که خودم از درخشش چشمانش و محکم شدن دستانش حیرت زده شده ام! بارها افرادی را به نماز خواندن و قرآن خواندن راهنمایی کرده ام و چندین نفر را از گناه گردانده ام. به ده ها نفر کمک کرده ام که اندکی شکمشان سیر شود و به زیستن ادامه دهند.
هنوز هم اگر گدایی گوشه ی خیابان ببینم یا دوستی افسرده و ناامید دست یاری طلب کند بی تردید به سویش میشتابم چرا که بشر را تنها میبینم و اگر بشر دست بشر را نگیرد، ... ! اما... اما... به حق سوگند دیگر طاقت ندارم! طاقت خودم را ندارم! از خودم بدم می آید! از دنیا بدم می آید! از این همه تضاد حالم به هم می خورد! گاهی خودم را سرزنش می کنم که چرا دستش را گرفتی؟ چرا کمکش کردی؟ چرا امیدش میدهی؟! چرا به راه خودت رهنمونش می کنی؟ مگر نه این که ته اش پوچی است؟! ته اش یاس است؟ می گذاشتی بمیرد!
می گویند آدمی سخن از پوچی میزند، سخن از افسردگی میزند، حالت یاس به خود می گیرد،  غمگین می شود که سرپوش بگذارد بر کمکاری هایش! که دلسوزی دیگران را به خود جلب کند. اما نه! همیشه این نیست! گاهی آدم واقعا" افسرده می شود! گاهی آدم حقیقتا" به بن بست می رسد.
یادم هست یک شب با خودم میگفتم، مگر آدم سالی چندبار افسرده می شود؟ چرا خودت را خلاص نمیکنی؟ خلاص که می گویم نه یعنی بهشت! راستش من احتمال بالایی می دهم پس از مرگ عدم باشد. من به امیدم عدم ام! حال آن که پس از مرگ چه عدم باشد چه آخرت، دیگر طره آنجا نیست!
یادم هست چندماهی به هر چیزی که فکر می کردم ته اش میرسیدم به بحث اختیار! یعنی با خودم که دیالکتیک می کردم ، گاهی حتی می نوشتمشان، بعد از چند صفحه می رسیدم به بحث اختیار! و نیمه کاره رهایش می کردم. حالا مدتیست به هرچیزی که فکر می کنم نهایتش می رسد به طره!
مرده شور آن چشمان اغواگرش را ببرند! مرده شور اندام ظریفش را ببرند! مرده شورش را ببرند که از قله های رفیع یک انسان کامل و مغرور و قوی من را به اعماق دره های ضعف کشاند! هیچگاه در زندگیم به اندازه ی اوقاتی که میبینمش احساس ضعف نمی کنم! آفرودیت عوضی!
حالم از خودم از طره از دنیا از آخرت از همه از همه به هم می خورد! زندگی را بالا آورده ام! عشق را نیز هم! امید را بالا آورده ام! انسانیت را نیز هم! تک تک کلمات را بالا آورده ام! تمامی خوردنی ها را بالا آورده ام! هر آنچه در دایره ی هستی و تصور گنجد را بالا آورده ام! من خودم را بالا آورده ام!
میدانی غریبه، شبیه سگ ولگرد هدایت شده ام! بی خدا! و بی کسی که احساسم را بخواهد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۱:۲۲
msa