پیشنوشت: احتمالن تا حدود دو هفتهی آینده تعداد زیادی از مطالب این وبلاگ از جمله همین مطلب را خواهم بست.
این قطعن یکی از بزرگترین عملیاتهای انتحاری من علیه خودم است. نمیدانم چرا میگذارم بخوانیدش؟! نمیدانم چرا فکر میکنم محرمید؟
شاید بیش از هزار صفحه حرف توی سرم دارم. گاهی دست به نوشتنشان میبرم، دو سه صفحه مینویسم، میبینم که هیچی ننوشتهام، دستهایم جا میمانند؛ اعصابم خرد میشود، سیوش میکنم توی پوشهی نوشتههایی که نیاز به تکمیل و ویرایش دارند. پوشهای با دهها متلب نصفه نیمه. بعضی وقتها که نگاهی بهشان میاندازم، نمیتوانم به خاطر بیاورم که میخواستهام در ادامهشان چه چیزی بگویم. باید هفتهای یکبار برایشان سوگواری کنم. برای پوشهی نوشتههای نیازمند تکمیل و ویرایش و برای هزاران صفحه حرف نگفته که توی سرم محبوسشان کردهام. گاهی با خودم کلنجار میروم که باید بنویسمشان هرچند ناقص باشند، اما باز به خودم میگویم چه فایده؟ برای کی؟ با چه هدفی؟ هو کرز؟
هنوز هم درگیر آن جملهی علی هستم که میگوید: هر انسان کتابیست در انتظار خوانندهاش. وای! وای! چهقدر حرف برای زدن دارم! مسئله ساده است. ساده و شفاف است. این خود خود تنهاییست، این نیاز به حرف زدن است، نیاز به عاشق بودن است. درست به همین وضوح.. این اندازه از وضوح ممکن است مشکل را چیپ و سطحی و وقیح نشان دهد، اما به نظرم به حل مشکل بیشتر کمک میکند. مثل کامپیوتری هستم که پشتش نشسته باشی و دو سه تا برنامه سنگین باز کرده باشی و تند تند کلیک کنی و صفحهها را باز و بسته کنی و یکباره ببینی که دیگر جواب نمیدهد! بهقول استفان حساب بانک عاطفیم خالیست. کرش کردهام! نو ریسپانس!
اصلن به فکر خودم نیستم. زیادی به خودم ظلم میکنم. چه مرضیست که روزی یکی دو ساعت برای پیگیری اخبار صرف میکنم، بعد با سختگیری زیاد جلوی خودم را میگیرم که مبادا جایی حتا توی بلاگ خودم حرف سیاسی بزنم؟ چه دردیست که این همه تحلیل و تفسیر و خزعبلات را توی ذهنم تلنبار کردهام، آنوقت حتا توی نشریههای دانشگاه هم نمینویسم؟ من که مخاطب ندارم، چه اصراری به تولید محتوا دارم؟
یک جای کار میلنگد، مطمئنم! تو نمیتوانی گرافیک 128 مگ را بیندازی کنار رم 8 گیگ و سی پی یو آی 7 و مادر برد فلان و انتظار داشته باشی خوب کار کند. تو نمیتوانی پروندهی زندگی عاطفیت را ببندی ولی ورزش کنی، درس بخوانی، کتاب بخوانی، با خودت خلوت کنی و ... و انتظار عملکرد خوب داشته باشی. کرش میکنی!
حالا که دست به خودزنی زدهام بگذار چند ضربهی بیشتر هم بزنم. چیزی که قضیه را از نظر من بسیار سخت و پیچیده میکند این موضوع است که به هر حال آدمهایی که تو میتوانی به سادگی پیدا کنی عمومن سطحیتر از آنند که دردی ازت بکاهند. بیشتر وقتت را میگیرند و سرت را درد میآورند. متاسفانه آدمهای نسبتن درست و حسابی خیلی سخت همدیگر را پیدا میکنند.
وقتی بعد از بیشتر از چهار سال برمیگردد و بهت میگوید هیچ فرقی با هم نداشتید؛ وقتی چهار سال تمام سطح و کیفیت رابطه را تعیین میکند، وقتی چهار سال شبی یک ساعت به دعواهای مزخرفش با این و آن گوش میدهی و تمام دغدغهات این است که بدبینیش را اصلاح کنی، وقتی هر وقت بحث جدی میشود کوتاه میآیی و خودت را میشکنی تا او بتواند آن آدمی باشد که ژست غرور میگیرد، کمترین توقعت میتواند این باشد که ... . اه! خیلی ابلهی! خیلی! من از این سرمایهگذاری چهار ساله سود نیم درصد هم نمیخواستم. همینکه ناراحتم نمیکردی برایم کافی بود. اما ناراحتم کردی؛ بارها ناراحتم کردی.