کارگرهایی که شاهتوت میشوند
پیشنوشت مهم اما نا مربوط: قالب وبلاگ را عوض کردم تا هم تنوعی باشد و هم اینکه
بتوانم فهرست مطالب را بالای صفحه داشته باشم تا اگر احیانن مثل امشب چند مطلب را
با هم قرار دادم، چشم تو بهشان بخورد و اگر خواستی به من لطف کنی، همهشان را
بخوانی.
مدتی بود که میخواستم از کارگری بنویسم که حین کار روی داربستهای دانشگاه، افتاد و جان داد.
قبل از عید توی شب شعر دانشکده سابیر هاکا را دیدم و ازش خواستم شعر شاهتوتش را برایمان بخواند. وقتی پشت تریبون رفت، گفت برای کارگری که چند روز پیش توی دانشگاه جان داده میخوانم و آرزو میکنم که هرگز روحش به این دنیا باز نگردد.
(شاه توت)
تا به حال
افتادن شاه توت را دیده ای!؟
که چگونه سرخی اش را
با خاک قسمت می کند
[هیچ چیز مثل افتادن درد آور نیست]
من کارگر های زیادی را دیدم
از ساختمان که می افتادند
شاه توت می شدند.
پریروز با مهدی میگفتم که خسته شدهام از شعر عاشقانه. حالا که معشوقها همه دروغند، چه اصراری هست به اضافه کردن اشعار عاشقانه به ادبیاتی که لااقل نصفش همین است؟ دیروز که رفتم سالن مطالعه دیدم این شعر را با خط خوش برایم روی میز گذاشته و زیرش نوشته تقدیم به تو که البته این قسمتش توی عکس نیفتاد! اینجا میگذارمش که خدای ناکرده لای کاغذهایم گم نشود.