زن احمق
دارد از روبهرو میآید. آهسته اما مصمم راه میرود. دست چپش را به پشت کمرش گرفته و دست راستش را برای حفظ تعادل بالا آورده. میلنگد و شکمش را جلو داده. کنجکاو میشوم که دنبالش کنم. لباس نارنجی رنگش از زیر مانتوش پیداست. کلی کار دارم و نمیخواهم وقتم را به دنبال کردن او بگذرانم. ولی بهش که میرسم، برمیگردم و دنبالش میکنم. آنقدر در گام برداشتنش مصمم است که پاهای من را هم مال خود میکند. همینطور دارد میرود. با کسی چشم توی چشم نمیشود. اگر هم نگاهش به نگاه کسی بخورد، همان اندازه بیاهمیت بهش نگاه میکند که به دیوار.
به خیابان اصلی که میرسیم، با خودم میگویم وقتش است که برگردیم. اما نه! انگار که او همچنان میخواهد ادامه دهد. به تقاطع که میرسیم، بدون توجه به چراغ قرمز مسیر مستقیمش را ادامه میدهد. همینطور میرود و میرود و میرود. و من همچنان به دنبالش. چندبار اراده میکنم که بهش فرمان ایست دهم. اما... مردهشور ارادهام را ببرد!
کم کم داریم از شهر خارج میشویم. تنها من هستم و او و ماشینهایی که با سرعت از کنارمان میگذرند. دیگر کاملن پیداست که دنبالش میکنم. برای همین جلو میروم و آرام زیر گوشش میگویم : "خانم! شما حالتان خوب است؟!" و پاسخی نمیشنوم. مطمئن میشوم که دچار اختلال روانیست. باز جلو میروم و در حالی که سعی میکنم دستش را بگیرم، زیر گوشش میپرسم: "میخواهید کمکتان کنم؟! میخواهید برایتان تاکسی بگیرم؟! " اما به طرز وحشتزایی دستم از میان دستش عبور میکند! در جهت مخالف شروع به دویدن میکنم. دستهایم یخ زده! سعی میکنم جلوی ماشینی را بگیرم. اما او بدون توجه به من، از من میگذرد. هرچه دست تکان میدهم و تلاش میکنم تا ماشینها را متوقف کنم، بیفایده است. آنها حتی چشمانشان را به سمتم بر نمیگردانند.
از شدت ترس خودم را خیس میکنم. کاری از دستم بر نمیآید. زن را میبینم که اکنون از من فاصله گرفته! بیاختیار میدوم و خودم را بهش میرسانم. همینطور دست به کمر و لنگان مسیر مستقیم را ادامه میدهد.
با خودم میگویم زنیکهی آبستن احمق! با آن لباس نارنجی مضحکش! دوباره تصمیم میگیرم که برگردم. همین که میچرخم، متوجه میشوم که اختیار پاهایم را از دست دادهام. عقب عقب راه میروم! یا دقیقتر بگویم، عقب عقب پاهایم را راه میبرد.
همین که مطمئن میشوم که این زن، یک زن معمولی نیست، خیالم آسوده میشود! تا وقتی که تردید داشتم که واقعن دستم از میان دستش عبور کرده یا نه، میترسیدم. حالا که فهمیدهام همه چیز غیر معمولیست، آرام شدهام.
همین طور میرود و میرود و میرود. حالا پنج روز است که داریم راه میرویم.
بالاخره به دریا میرسیم. میخواهم بدانم آیا روی آب هم میتواند راه برود؟!
شنا میکند. و من هم پشت سرش شنا میکنم. زنیکهی آبستن احمق چنان شنا میکند که مایکل فلپس به گرد پایش هم نمیرسد! و بالطبع من هم!
میرویم و میرویم و میرویم. روزها شنا میکنیم. از دور صدای بوق کشتیای میآید و این آرامش دهنده است. برمیگردم تا ببینمش. اما اثری ازش نیست! گاه به گاه صدای کشتیای میآید و دریغ از چشمی که ببیندش! من هاج و واج و خسته همینطور دارم شنا میکنم و زنیکهی آبستن احمق پیش از من. گاهن اگر به ماهیای نزدیک میشوم، میبینم که از میان دستم عبور میکند. به بدن زن دقت میکنم تا ببینم ماهیها از میان اندام او هم میگذرند یا خیر... میبینم که نمیگذرند! من را چه شده؟! چرا کسی صدایم را نمیشنود؟ چرا کسی حضورم را حس نمیکند؟
من تنها یک ناظرم! تنها میتوانم ببینم. و دریغ که حتی در انتخاب آنچه میخواهم ببینم هم آزاد نیستم. من مجبورم که شنای این زنیکهی آبستن احمق را ببینم.
به کدام هدف؟! به کدام مقصد؟! چرا این اندازه مصمم به پیش میرود؟! چرا خسته و درمانده نمیشود؟! چرا من را دنبال خودش میکشاند؟!
ما شنا میکنیم و میرویم و میرویم و میرویم. روزها و شبها از پی هم بدون هیچ تخلفی میآیند و میروند و ما به رفتن ادامه میدهیم.
به وسط دریا که میرسیم، زنِ آبستن وضع حمل میکند. و خودش به بالا میرود. کودکش را توی آب رها میکند و خودش به مانند یک بالن بالا میرود. آنقدر بالا میرود که چشم از دیدنش ناتوان میگردد. حالا دیگر او نیست! و من خوشحال از اینکه آزادم، مسیر برگشت را پیش میگیرم. که متوجه میشوم که این بار این کودک است که من را دنبال خودش میکشاند. دریا طوفانی و پرتلاتم است. صدای بوق کشتی همچنان گاه به گاه امید را در دلم زنده میکند. کودک چنان خودش را روی سطح آب رها کرده که گویی توی رحم مادرش است.
این بار شنا نمیکنیم. خود را به دست امواج میسپاریم و به زودی امواج ما را به ساحل میرسانند.
کودک بزرگ میشود، ازدواج میکند، باردار میگردد و باز به همین دریا باز میگردد. به وسط همین دریای طوفانی! و من حالا دو میلیون سال است که شاهد این چرخهام! اگر پیامم را دریافت میکنید، من را نجات دهید.