صحنهی شگفتیست صحنهای که در آن انسانی در برابر انسان دیگری قرار میگیرد
تا انسانیترین دردهایش را با او در میان بگذارد و او بهترین تلاشش را به کار میگیرد
تا همنوعش را درمان کند یا تسکین دهد؛ مثل رباتهایی که همدیگر را تعمیر میکنند.
اما همیشه ماهرترین رباتها را هیچ رباتی نمیتواند تعمیر کند. همه میایستند
و تماشایش میکنند و با صورتهای متعجب از همدیگر میپرسند که چهش شده؟! چرا اینطوری
میکند؟!
اگر یکی از همین رباتهای معمولی را پیش ماهرترین ربات ببرند و او به ماهرترین
ربات گله بکند که کسی من را نمیفهمد! غمگینم و احساس میکنم که اشتباهی توی این
دنیا پرت شدهام، او بلافاصله پاسخ میدهد که هیچ میدانی که در تحقیقات متعددی
اثبات شده که یکی از اصلیترین دلایل خوشحال نبودن رباتها ناشی از همین است که
آنها فکر میکنند با بقیه فرق دارند؟! و بدین وسیله قضیه را رفع و رجوع میکند.
نهایتن اگر آن ربات خراب، خیلی خراب و غمگین باشد و این حرفها رویش کارگر نباشد،
بهش میفهماند که اساسن تفاوت ویژگی ذاتی رباتهاست و چه خوب است که او توانسته
به تفاوت خود پی ببرد و بهتر است به جای اینکه نگران این موضوع باشد، از ویژگیهای
متمایز کنندهاش استفاده کند. اما وقتی ماهرترین ربات خود به این دردها مبتلا میشود،
دیگر کسی نیست که بتواند این حرفها را بهش بزند؛ کسی نیست که بتواند تعمیرش کند.
البته همهی این ماجراها وقتی پای انسان وسط میآید به مراتب وخیمتر میشود؛
خدا نیاورد روزی را که یک انسان اینطوری خراب شود! خدا نکند که یک انسانِ ماهر
خراب شود! چون به هرحال ربات که فلسفه بلد نیست! خراب که شد میسوزد! اما انسان
که نمیتواند بسوزد! بعضیها فکر میکنند سوختن آسان است؛ سوختن اصلن هم آسان
نیست! همانطور که مهمترین سوال یک انسان این است که چرا باید زندگی کرد؟، دومین
مهمترین سوال او هم حتمن این است که چرا باید مرد؟ (سوال دوم عمومن به فاصلهی
کمی بعد از ایجاد اولی ایجاد میشود.)
زندگی برای یک انسان ماهر قطعن تجربهی تلخیست! عمیقن باور دارم که هرچه یک
انسان فهمیدهتر باشد، تلختر هم هست... (البته تشخیص تلخ بودن یک انسان ساده
نیست.)
تضاد غریبه! تضاد! تضاد و تناقض یک انسان ماهر را از پا در میآورد! تقریبن
همهی انسانها شخصیتهای تکهپارهای دارند اما فرق هست بین تکههای شخصیت یک
انسان ماهر با تکههای شخصیت بقیهی انسانها، هم از نظر تعداد تکهها، هم از حیث
ابعاد هر تکه و هم به لحاظ فاصلهی تکهها از هم؛ بزرگترین تفاوت انسان ماهر با
بقیهی انسانها در این است که او چشمهای بزرگی دارد و میتواند خوبِ خوبِ خوب
توی خودش را ببیند و این تکهها را از هم تمایز دهد.
باور دارم که رشد و توسعه از تضاد پدید میآید؛ رشد و توسعه همیشه درد دارد؛
باید رشد کنیم تا بتوانیم دردهای کاریتری را بچشیم!
و شاید بدترین تضاد، تضاد انسان پا در هواییست که روی دوش ماهرترین انسانها
نشسته و مزهی آن دردهای لذیذ به نوک زبانش رسیده، اما امکانات ندارد و مجبور است
که هنوز با مشکلات ابتدایی سر و کله بزند.
انصافن بازی خوبی درست کردهای خدا ! (با کلی خنده!) حالا بنشین و رُل من را
تماشا کن!
پینوشت: بیربط است ولی گاهی دلم میخواهد این کلمههای فروغ را فریاد بزنم که :
و
این منم
زنی
تنها
در
آستانه فصلی سرد
در
ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و
یأس ساده و غمناک اسمان
و
ناتوانی این دستهای سیمانی