چرا خودخواهی
پیشنوشت: فکر میکنم بهتر است قبل از خواندن این مطلب، مطلب قبل را بخوانی.
چرا؟
چرا خودخواهی؟
مگر نه این است که "همهمان روی قبر به دنیا میآییم" ؟
مگر جز این است که خدا هم خودخواهیمان را به سخره میگیرد؟
تلاش برای "او" شدن بیفایده است. انسان به طرز رقتباری ناتوان و نادان و بیانگیزه است. بشر یک واژه نفرین شده است. با هر نفسی که بر میآوریم، بر لبان فرشتهی مرگ لبخندی نقش میبندد.
از این بیماری که به نطفهی من آغشته شده، از زندگی، خسته شدهام. این بیماری روحی که اکنون به شکلی نمادین در قالب بک بیماری جسمی هم من را مبتلا کرده؛ رماتیسم، بیماریای که درمان ندارد و تنها راه تسکینش حرکت کردن است، درست مثل زندگی.
مگر نه این که "بالاخره یک روز این ماه خواهد سوخت" ؟ چرا نمیگذاری خودم ماه را بسوزانم؟
حالا که مهر مرگ بر پیشانیم حک شده، چرا این ابتذال را زودتر تمام نمیکنی؟
یک نالهی کشدار توی تارهای صوتیم بیقراری میکند؛ من یک بغض فرو خوردهام.
من یک طالع نحسم! من یک انسانم! چرا من یک انسانم؟
زندگی شگفتانگیز است؛ آدمهایی که میآیند و میروند؛ اتفاقاتی که به طرز عجیبی سلسلهوار حادث میشوند؛ مرگهای تازه؛ تولدهای تازه؛ منظرهها؛ انسانها؛ شبهای مرموز؛ لحظههای شادمانی؛ لحظههای اندوه؛ خندهها؛ گریهها؛ چشمهای زیبا؛ چشمهای زشت؛ دوگانگیها؛ تضادها؛ نزدیکیها و دوریها و الی آخر. زندگی شگفت است اما من چیزی ازش نمیفهمم.
خدایا آتش این خودخواهی عظیم را که بر جانم انداختهای یا در من بکش تا چنان در این خلق بیامیزم که درد فراموشم شود، یا بیشتر در من بیفروز تا دست به انتحار بزنم.
انسانهای خودخواه انسانهایی رنجورند. چرا فکر میکنم جهان روی دوش من گذاشته شده؟ چرا سعی میکنم نالههای بشری سر دهم، منی که نالههای شخصیم راه نفس کشیدنم را مسدود کرده؟ این خود بزرگ بینی و خود متفاوت بینی از کجا در روح من نقش بسته؟ چرا احساس مسئولیت؟ چرا فکر میکنم همه هستم؟ چرا فکر میکنم باید کاری کرد؟ چرا برای زندگانی نسخه میپیچم؟ چرا دنبال اسطوره میگردم؟ چرا وقتی نام فلانی و فلانی میآید مو به تنم سیخ میشود و برای چند روز انرژی میگیرم؟ چرا انسانهای معمولی را توی دلم سرزنش میکنم؟ این تصور که من باید انسان بزرگی شوم که از یادها نرود، از کجا در من ریشه دوانده؟
چرا بلد نیستم زندگی کنم؟ چرا رفیق ندارم؟ چرا معشوقه ندارم؟ چرا همیشه حالت تهوع دارم؟