به هر حال یک چیزهایی را باید پذیرفت و باید نوشت. باید نوشتشان که یادت بماند پذیرفته ای شان و دوباره برایشان وقت تلف نکنی. باید نوشتشان که گه گاه بتوان مرورشان کرد؛ که از اعماق ناخودآگاهت بیایند بیرون.
حقیقت را باید پذیرفت اگرچه با اکراه! اگرچه با تلخ کامی! باید پذیرفتشان. هیچ راه دیگری هم وجود ندارد.
بوکفسکی گفت:هر چقدر بگوییم مردها فلان زن ها فلان یا تنهایی خوب است و دنیا زشت است، آخرش روزی قلب ات برای کسی تند تر میزند.
البته که من به اندازه ی بوکفسکی ادعای تمایل به تنهایی ندارم. و اگر من و بوکفسکی در دو جا با هم تفاوت داشته باشیم، یکیش همین تمایل به تنهاییست. اگرچه من فکر می کنم حداقل این قسمت از کلماتش که در مورد تنهایی گفته، آغشته به دروغ است. چرا که همین که کسی تصمیم بگیرد به زندگی اش ادامه دهد، یعنی پذیرفته در کنار سایر انسان ها بودن را و اصلا" آدمی که می نویسد، یعنی می خواهد که بخوانندش. و هیچ نویسنده ای برای خودش نمی نویسد و هیچ شاعری برای خودش نمی سراید و اصولا" هیچ انسانی برای خودش زندگی نمی کند و هر کسی برای ادامه این زندگی پوچ و بی معنی، معنی و هدفی ساختگی برای خودش دست و پا می کند. _ یادم باشد در مورد معنای زندگی، چیزی بنویسم._
و هر کسی برای ادامه این زندگی پوچ و بی معنی، معنی و هدفی ساختگی برای خودش دارد و اگر ندارد و نمی تواند داشته باشد، در عذاب است و تنها علاج احتمالی اش مرگ است.
و نهایتا" می بینیم که بوکفسکی هم بالاخره اقرار می کند به تپش قلبش! و میبینیم که این اقرار با خودش کیسه ی بزرگی از اکراه به همراه دارد.
و من اگر مرتب می نالم و غر می زنم که کسی نمی فهمدم، اگر به حساب توهم خودمتفاوت بینی(!)نگذاریم، ...! بگذاریم شریعتی صحبت کند:
مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمیست. یک روح هر چه زیباتر است و هر چه داراتر، بر آشنا نیازمند تر است. ... حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش. نمی خواهد که مجهول بماند. مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و درد بیگانگی و غربت را. هر انسانی کتابیست در انتظار خواننده اش.
تا اینجایش به اندازه کافی تلخ هست. چرا تلخ است؟! چون دست دراز کردن فی نفسه تلخ است. متوصل شدن به خارج از خود دردناک است. عذاب آور است. بغض به گلو می آورد. این که کسی نیازمند باشد که بشناسندش، این که کتابی برای معنی یافتن به خواننده نیاز دارد و خودش فی نفسه هیچ نیست، تحمل ناپذیر است.
و اگر از من بخواهند از آیات کتب آسمانی یکی را قبول کنم، این یکی را قبول می کنم که : وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِى؛ از روح خود در آن دمیدم. چرا که این تمایل بی نهایت انسان به بی نیازی را تنها با عظمت روحی او که از منشاء عظمت، یعنی از روح خدا سرچشمه میگیرد، می توان توجیه کرد.
و اگر این را بپذیریم که خداوند از روح خود در این جسم ضعیفِ ناتوانِ پستِ بی مقدار که متشکل است از چند ورودی و خروجی که با یکیش می خورد و با یکیش دفع می کند و با یکی دیگرش فرو می کند یا فرو می کند(!) ، دمیده، به ناچار پذیرفته ایم که خداوند روی زمین هم در حال عذاب دادن بشر است یا به تعبیر مذهبیون در حال تعالی دادن روحش! وه! چه تعالی زورگویانه ای! چنین خدایی پیش از هرچیز بهتر است خودش را تعالی دهد!
آدمی در عذاب دائمیست چرا که هر نیازی که برآوردنش ناممکن باشد، شکنجه است. شکنجه است. شکنجه است. از اعماق حلقومم فریاد می زنم: شکنجه است!
تا اینجایش به اندازه کافی تلخ هست باقی اش زهر است! زهر است!
به عنوان یک بشر، یک کتاب، باید اقرار کنم دوست دارم خواننده ام یک زن نه، یک ماده باشد! چنان که هر مرد نه، هر نر دیگری! چرا تلخ تر است؟ اگر تا اینجا صحبت از روح خدایی و نیازهای متعالی آسمانی و روحانی بود، از این جا به بعدش حرف از نیاز حیوانیست! و تنها آن هایی حرفم را می فهمند که هنوز به ابتذالِ زندگی روزمره نیفتاده اند. مخاطب من، بعد از خودم، آن هایی هستند که ذره ای از تعالی روحی و عطش بی نهایتِ بی نیازی(!) را در وجودشان نگه داشته اند. باقی آدم ها به حرف هایم می خندند. مخاطب من آن هایی هستند که معنی این کلامِ هدایت را می فهمند که :
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است. ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید».
و من اگر همیشه عشق به هدایت را در دل دارم، نه از توافق افکارم با افکارش و نه از بابت نبوغ حیرت انگیزش در نویسندگی، که فقط و فقط از بابت پی بردنش به پوچی و بی هدفی و غیرقابل تحمل بودن و تضاد تهوع آور زندگیست. همان چیزی که شریعتی از آن به تراژدی الهی نام می برد و خداوند چه زیبا و دقیق گفته که : لقد خلقنا الانسان فی الکبد ، همانا انسان را در سختی آفریدیم.