پیشنوشت کاملن نامربوط: حواسم جمع نیست و برای اینکه بتوانم حرفهایم را بزنم باید قبلش ذهنم را از حاشیهها خالی کنم. این پیشنوشت را فقط برای خودم مینویسم.
-از کاغذ بازی متنفرم. فردا صبح زود میروم سراغ "پویندگان" تکلیفم را روشن میکنم و بر میگردم دانشگاه. قبل از ظهر تمامش میکنم این مسخره بازی را. امیدوارم به کلاسها برسم. بعدش هم یک سر میروم سیزده آبان ببینم داروها را گیر میآورم یا نه. عصر هم برای آموزش روش استفادهشان با آن خانم تماس میگیرم. آن وسطها هم اگر وقت شد، سراغ امینداور را میگیرم. شب هم متن تراکتها را آماده میکنم.
-دوستت دارم. کمی زیاد!
اصل متن:
چند روز بعد از کنکور بود که برای اولین بار باهاش رو در رو شدم. وقتی داشتم توی مطالب الکی و کلی و بی سر و ته و قدیمی و ناقص و نامفهوم دنبال رشته مورد علاقهام میگشتم.
دومین بار، لا به لای یکی از همان بحثهای طولانی با نیما بود؛ احتمالن ترم دوم بودیم و او به من گفت که از ایمان در مورد انتخاب گرایش مشورت گرفته و ایمان لا به لای حرفهاش بهش گفته که مثلن همین فلانی که استاد دانشکده خودمان است، تخصصش برق نیست؛ حتی مخابرات هم نیست؛ حتی مخابرات میدان هم نیست؛ اگر خیلی خوشبیانه بخواهیم بگوییم او در بهترین حالت متخصص طراحی آنتنهای مایکرواستریپ است. اینها را که برایم تعریف کرد، برای بار دوم، پشتم لرزید.
سومین بار دو سه روز پیش بود، وقتی که به غزل زنگ زدم که در مورد نوار قلب و بیماریهای قلبی ازش سوالاتی بپرسم.خیلی زیاد مسلط بود. گفتم ال بی بی بی و او گفت بله،بله، لفت باندل بلاکد ... و من انگار که با پتک زده باشند توی سرم.
خب راستش من الآن حداقل یک سال است که شب و روز از خودم میپرسم که آن روزی که جلوی پدر و مادرم ایستادم و بهشان گفتم که نه، من ریاضی میخواهم، درست با خودم چه فکری کردهبودم؟ درآمد بالا، خدمت مستقیم به مردم و پتانسیل بالای انجام دادن کارهای انقلابیِ غیر سیاسی، آرامش و آیندهی شغلی از پیش تعیین شده و هزار و یک چیز دیگر را درست در قبال چه چیزی از دست دادم؟ چندباری البته جواب خودم را دادهام اما راستش هنوز این قضیه برایم حل نشده است.
اما بالاخره وقتی داشتم بلاگ سروش را (که یکی از همان قتلگاه هست) به مهسا معرفی میکردم و چشمم به یکی از مطالبش افتاد فهمیدم علت این ناراحتی فزاینده که درست از بعداز ظهر جمعه وقتی از سالن سینما بیرون آمدم، همینطور خِرم را گرفته و دارد خفهام میکند چیز دیگریست.
فهمیدم این درد تکراری که از دوران دبیرستان لااقل برای چند بار شوکهام کرده، درد همهچیزدانیست. خودم هم خیلی خوب میدانستم که دارم دروغ میگویم وقتی توی جلسه مصاحبه به پاکروان گفتم که من عاشق این هستم که توی یک زمینهی بسیار بسیار کوچک متخصص شوم. متاسفانه خیلی خوب میدانم که راه درستتر اتفاقن همین است، اما نمیتوانم باهاش کنار بیایم.
دوست دارم به همهچیز ناخنک بزنم. خندهدار است اما حتا چندبار از ذهنم خطور کرد که بروم چیزهایی از پزشکی بخوانم. البته این اتفاق قبلن در مورد رشتهی علوم کامپیوتر هم در مقیاسی خیلی خفیفتر برایم رخ داد و همین الآن هم میشود گفت بیشتر دارم از علوم کامپیوتر میخوانم تا از برق. خوشحالم که آنقدر مغرور و سطحیم که سایر رشتهها چندان در برابر چشمم وسوسه برانگیز نیستند.
نمیدانم برای حل این مشکل باید چه کنم (تو اگر میدانی، دریغ نکن.) اما لااقل میدانم که مرتبهی بعدی که به این شدت دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد، سری هم به این مطلب بزنم.