دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیش‌نوشت 1: خیلی زود است برای نوشتن در مورد این موضوع. اما با توجه به قولی که توی نوشته‌ی قبلی به خودم دادم، می‌خواهم در موردش بنویسم. شاید چند ماه یا چند سال بعد که بیش‌تر درگیر این مسأله شدم و بیش‌تر مطالعه کردم، خواندن این‌ها برای‌م جذاب باشد.

پیش‌نوشت 2: نمی‌خواهم قولی بدهم و برای خودم مسئولیتی بتراشم؛ اما سعی خواهم کرد همین‌طور که در مورد این موضوعات مطالعه می‌کنم و می‌خوانم و یاد می‌گیرم، گاهی بیایم این‌جا و گزارشی بدهم و این درد را با شما تقسیم کنم.

پیش‌نوشت 3: هنوز مطمئن نیستم که حتا عنوان مناسبی برای این بحث انتخاب کرده باشم. فکر کن که درست اولِ اولِ راهم.

 


قبل از این‌که اسکینر را بشناسم (راست‌ش را بخواهید الآن هم نمی‌شناسمش!)، مدت‌ها پیش و از لابه‌لای کلماتی که کلاک و مارتین پشت سر هم ردیف کرده بودند، فهمیدم که احتمالن ما اراده و اختیاری نداریم. شاید سه سال است که هر وقت به ریشه‌ی رفتارهای انسانی فکر می‌کنم، باز شبهه‌ای که کلاک و مارتین توی کتاب‌شان مطرح کرده بودند ذهن‌م را درگیر می‌کند.

بعدها وقتی به ماشین لرنینگ ناخنکی زدم و دیدم که کامپیوترها چگونه شعر می‌گویند و گوگل چه‌طور یاد می‌گیرد که تصاویر را تشخیص دهد و خروجی‌های الگوریتم‌های کامپیوتری را دیدم که چه‌طور به ماشین این امکان را می‌دهند تا یک تصویر را تفسیر کند یا یک نقاشی بدیع بکشد، پارامترهای بین نورون‌های مغزم طوری به مرور تغییر کرد که به برداشتی عمیقن دردناک در مورد مفاهیمی مثل "زنده بودن"، "خلاقیت"، "آگاهی" و "هوشمندی" رسیدم.


داستان طویل و درازی‌ست. دردناک و جان‌کاه و کشنده است. نمی‌توانم بیش‌تر از این بنویسم.

انگار کن که در یک دستم قرصی آبی رنگ است و در دست دیگر قرصی سرخ. من می‌گویم که قرص آبی را وردار و برو. ولی اگر می‌خواهی با من هم‌سفر شوی، قرص سرخ را بخور و برای شروع لینک‌های زیر را ببین:


ایز سنگولاریتی نیر؟ (مصاحبه ری کرزویل با مرحوم ماروین ماینسکی)

هاو تو رید اِ جنوم اند میک اِ هیومن بیینگ؟ (سخنرانی ریکاردو سبتانی، تد)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۹:۴۷
msa

1. ذهنم پر شده از مزخرفات. باید زود به زود خالی‌شون کنم. باید بین دو ترم یک هفته بذارم برای سر و سامون دادن به کامپیوترم و ساختن یه وبلاگ جدید. باید ذهنمو از زباله‌هایی که میسازه زود به زود خالی کنم. سمپادیا بهترین محل برای این‌کار بود. اما راستش الآن حتا کمتر از قبل دوسش دارم.

کلی حرف و ایده‌ی به دردنخور برای مطرح کردن دارم. مطرح نکردنشون خیلی ازم انرژی میگیره. باید خودم رو متعهد کنم که بیشتر بنویسم و خجالت نکشم از نوشتن این مزخرفات.


2. باید مطالعه کنم. در مورد نظریه‌ی سیستم‌های پیچیده، زبان‌م و پروژه‌م که توی این هفته باید تکلیفشو روشن کنم.


3. خنده داره. دیشب داشتیم با محمد در مورد این‌که ما یه سری سمپل فانکشن غیر ایستان و زمان محدود هستیم، که در لحظه‌ی مرگ ازمون تبدیل فوریه گرفته میشه و به صورت یه سری سمپل فانکشنِ در حوزه فرکانس نامحدود میریم اون دنیا صحبت می‌کردیم. و معیار ارزیابی‌مون هم اتوکرولیشنمونه که هرچقدر در حوزه زمان جمع و جورتر باشه بهتره. J "گوج" شدیم آیا؟ :دی


4. بعد این‌که حال‌م بده. به کارام نمیرسم. یه مقدارش به خاطر اینه که خب من ترم رو با دو ماه تاخیر شروع کردم و بالطبع نباید انتظار داشته باشم همه‌چی اوکی باشه. یه مقدار دیگه‌ش به خاطر بی‌پولیمه. در زندگیم هر وقت بی‌پول شدم خیلی خراب کردم. این سری باید یه تصمیم درست بگیرم. یا هویج رو راه میندازم و یا زندگی درویشی پیش میگیرم و نمیذارم حالم بد شه. یه عامل دیگه‌ش اینه که اتفاقای خوب طول روزم به قدری کمه که نمیتونه ریکاوریم کنه. از حق نگذریم اتفاقای خوب طول روزم به نسبت یه سال پیش مثلن خیلی بیشتر شده ولی هنوز کمه.


5. دیروز باز رفتم مطب این دکتره. چه‌قدر که اینا بی‌وجدانن. یه دونه‌شونو ول بدی توی یه شهر، عین سگ هار... نه ببخشید عین جاروبرقی جیب کل شهرو خالی میکنه. بگذریم از دوتا دوست عزیز خودم که جزو مثال نقض‌های قضیه هستن، عموم دانشجوهای دکتری منو یاد توله گرگ‌ میندازن و دانشکده‌های پزشکی و دندون‌پزشکی برام مثل یه سری قفس میمونن که گرگای بزرگ‌تر دارن این توله‌ها رو تربیت میکنن که بریزن بیرون و جیب مردمو بزنن. تمام استدلالشونم اینه که ما شب تا صب درس خوندیم... توی جامعه‌ای که میانگین درآمد مردم زیر ماهی 1 میلیون تومنه، 50 تومن حق ویزیت + 90 تومن هزینه‌ی عمل تزریق که جمعن 3 دیقه وقت نمیگیره، خودِ خودِ دزدیه؛ والسلام. نکته‌ش اینه که در حال حاضر اینا قشر مجزایی از بقیه‌ی جامعه نیستن و هرکسی بین خواهر و برادر و خاله و عمو و ...ش بالاخره یه دکتری چیزی هست. بعد از این (10-15 سال بعد) هم به نظر میرسه کاسه‌ی این جماعت کوچیک‌تر شه. وگرنه با این وضع پولی شدن دانشگاها به تدریج قشر "دکتر زادگانِ دانشجوی پزشکی" از بقیه‌ی جامعه کاملن جدا میشد و بسا جنبش و اعتراض و ... که دُرُس می‌شد. خلاصه این‌که به نظرم عین نامردیه که کسی که پزشکی میخونه با کمترین استرس در مورد کار و درآمد آینده‌ش و کمترین نیازی به وجود کارفرما و جواب دادن به رئیس و ... و این توهم کاملن غلط که داره بیشتر از بقیه جامعه زحمت میکشه و این توهم غلط‌تر که چون آخرین کسیه که داره برای سلامتی مردمش تلاش میکنه با یه کار عمومن پشت میزی و بدون نیاز به هیچ سرمایه‌ی اولیه‌ای هم شأن و منزلت اجتماعی داشته باشه و هم درآمد چند ده و گاهن چند صد برابری. و چون "فعلن" زورم نمیرسه که تغییری هرچند کوچیک توی درآمد این دوستان عزیز ایجاد کنم، میخوام لااقل شأن اجتماعی‌شونو زیر سوال ببرم. (که اونم نمی‌تونم البته :دی)


6. دیروز طی صحبت‌هایی که با محمد داشتم، به این نتیجه رسیدم که میخوام توی دوره‌ی دکتری زن بگیرم. خدایا در جریان باش خلاصه. منتظرم کم کم روش کنی. :دی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
msa

از مطالعه‌ی کوتاه مقالات حضرت‌ش ایده‌هایی به ذهن‌م رسیده بود که از دیشب فکرم را مشغول کرده بود. وقتی داشت‌م ایده‌های‌م را دقیق می‌کردم، به سرم زد که بروم سرچ کنم و مطمئن شوم که خودشان این مسأله را بررسی نکرده باشند و خب احتمالن می‌توانید حدس بزنید که با چه چیزی رو به رو شدم.

این که فهمیدم یک هفته بعد از مطالعه‌ی سرسری سه چهارتا از مقالات‌شان همان مسأله‌ای به ذهن‌م رسیده که به ذهن ایشان رسیده بوده، در نگاه اول می‌تواند خوش‌حال کننده باشد اما در نگاه دوم می‌بینیم که این اتفاق خیلی بیش‌تر از لذتی که با خودش دارد، درد به جان آدم می‌ریزد. نه به این خاطر که دارم می‌سوزم که چرا این ایده را اول من مطرح نکرده‌ام؛ نه.


محمدرضا در جایی جمله‌ای از نیوتون نقل می‌کند، که هنوز دردش را مثل پتکی که توی کمرم زده باشند حس می‌کنم:

    "نیوتون در ۸۷ سالگی مرد. در ۸۶ سالگی به او گفتند: مهم‌ترین دستاوردت چه بوده؟

     گفت: شهرت خوبی دارم.

     گفتند: یعنی قانون گرانش دستاورد مهم تو نیست؟ گفت: من هم آن را کشف نمی‌کردم فرد دیگری کشف می‌کرد. دنیا آبستن آن کشف بود."


من با این فضاها غریبه نیستم. خیلی وقت است که فکر می‌کنم متوجه شده‌ام مرکز عالم نیستم؛ مدت‌هاست که توی خواب و بیداری این شعر مولانا را با خودم زمزمه می‌کنم که:

    "بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید    در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

     بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید    کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

     بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید       که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید 

     یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان     چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

     بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا         بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

     بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید         چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

    خموشید خموشید خموشی دم مرگست  هم از زندگیست این که ز خاموش نفیرید"

 

هنوز آن دیالوگ خارق‌العاده "اودیسه" توی آن فضای جادویی که آرش دادگر خلق کرده بود، خودش را به در و دیوار کاسه‌ی سرم می‌زند که "تو دروغ گفتی زو! من فهمیدم زو! من فهمیدم که زمین مرکز عالم نیست. من فهمیدم که خورشید دور ما نمی‌گرده. و این ماییم که داریم به دور خورشید می‌گردیم. تو دروغ گفتی زو! دروغ گفتی... ما انسان ها از یه عنصر با عدد اتمی 6  ساخته شدیم؛ ما از کربن ساخته شدیم، ما حرامزاده گان سر راهی هستیم، وظیفه و سرنوشتی در کار نیست. تو تاس می‌ندازی... تاس می‌ندازی..."

odyssey


باید فرود بیاییم. باید قامت راست‌مان را خودمان خمیده کنیم وگرنه این جهان توی صورت‌مان تف می‌کند. من فکر می‌کردم که این‌ها را می‌دانم و خودکامگی‌م را باخته‌ام اما اتفاق امروز به‌م یادآوری کرد که هنوز کار دارم.

... نه به این خاطر که دارم می‌سوزم که چرا این ایده را اول من مطح نکرده‌ام؛ نه. چون دارم می‌بینم دنیا آبستن ایده‌های ماست   .

هیج انسانی ویژه نیست و هیچ زیستنی یگانه نیست. جهان مرتبن آبستن اتفاقاتی‌ست که قرار است برای‌ش بیفتد ما هم تنها ذره‌هایی دیفرانسیلی هستیم که وظیفه داریم یک سر این دنباله‌ی دراز که اسم‌ش زمان است را بگیریم و به دست سر دیگرش بدهیم. این‌ها را باید همیشه با خودم مرور کنم.

باید راه سومی باشد. "انتخاب" ما در زندگی نمی‌تواند محدود به دو گزینه‌ی "اعتقاد به ناچیز و ناتوان و فاقد ارزش بودن" و اعتقاد به "مرکز عالم بودن" خلاصه شود. شاید کیفیت آن جزء دیفرانسیلی خود هائز اهمیت باشد. به هرحال چه‌ کسی می‌گوید دیِ ایکس با ده تا دیِ ایکس برابر است؟ مخصوصن وقتی انتگرال پشت‌ش می‌آید. نمی‌دانم!

خدایا از شر خود بزرگ‌بینی رهایی‌م بخش و کمک‌م کن بفهمم چرا این را ازت می‌خواهم.

 

پی‌نوشت: خسته‌ام. باز زندگی روی دوش‌م سنگینی می‌کند. باز بافرم پر شده از حرف‌های نزده؛ از پست‌های نوشته نشده؛ از فریادهای خفه مانده؛ از خنده‌های نکرده و از اشک‌های نریخته؛ از کافه‌های نرفته؛ از نمایش‌های ندیده؛ از موسیقی‌های نشنیده؛ از سفرهای نرفته به نقطه نقطه دنیا؛ از چای‌های پشت پنجره‌ی هتل نخورده؛ از دست‌های نگرفته؛ از شعرهای نخوانده؛ از آه‌های نکشیده؛ از تدابیر به خرج نداده؛ از غمین نشدن‌های بعد از دیدن عکس‌های‌ش وقتی که از من خیلی دور است. باز بافرم پر شده.

پی‌نوشت2:  نیایش آپدیت شد.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۰
msa