هنوز کار دارم
از مطالعهی کوتاه مقالات حضرتش ایدههایی به ذهنم رسیده بود که از دیشب فکرم را مشغول کرده بود. وقتی داشتم ایدههایم را دقیق میکردم، به سرم زد که بروم سرچ کنم و مطمئن شوم که خودشان این مسأله را بررسی نکرده باشند و خب احتمالن میتوانید حدس بزنید که با چه چیزی رو به رو شدم.
این که فهمیدم یک
هفته بعد از مطالعهی سرسری سه چهارتا از مقالاتشان همان مسألهای به ذهنم رسیده
که به ذهن ایشان رسیده بوده، در نگاه اول میتواند خوشحال کننده باشد اما در نگاه
دوم میبینیم که این اتفاق خیلی بیشتر از لذتی که با خودش دارد، درد به جان آدم
میریزد. نه به این خاطر که دارم میسوزم که چرا این ایده را اول من مطرح نکردهام؛
نه.
محمدرضا در جایی جملهای از نیوتون نقل میکند، که هنوز دردش را مثل پتکی که توی کمرم زده باشند حس میکنم:
"نیوتون در ۸۷ سالگی مرد. در ۸۶ سالگی به او گفتند: مهمترین دستاوردت چه بوده؟
گفت: شهرت خوبی دارم.
گفتند: یعنی قانون گرانش دستاورد مهم تو نیست؟ گفت: من هم آن را کشف نمیکردم فرد دیگری کشف میکرد. دنیا آبستن آن کشف بود."
من با این فضاها غریبه نیستم. خیلی وقت است که فکر میکنم متوجه شدهام مرکز عالم نیستم؛ مدتهاست که توی خواب و بیداری این شعر مولانا را با خودم زمزمه میکنم که:
"بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست این که ز خاموش نفیرید"
هنوز آن دیالوگ خارقالعاده "اودیسه" توی آن فضای جادویی که آرش دادگر خلق کرده بود، خودش را به در و دیوار کاسهی سرم میزند که "تو دروغ گفتی زو! من فهمیدم زو! من فهمیدم که زمین مرکز عالم نیست. من فهمیدم که خورشید دور ما نمیگرده. و این ماییم که داریم به دور خورشید میگردیم. تو دروغ گفتی زو! دروغ گفتی... ما انسان ها از یه عنصر با عدد اتمی 6 ساخته شدیم؛ ما از کربن ساخته شدیم، ما حرامزاده گان سر راهی هستیم، وظیفه و سرنوشتی در کار نیست. تو تاس میندازی... تاس میندازی..."
باید فرود بیاییم. باید
قامت راستمان را خودمان خمیده کنیم وگرنه این جهان توی صورتمان تف میکند. من
فکر میکردم که اینها را میدانم و خودکامگیم را باختهام اما اتفاق امروز بهم
یادآوری کرد که هنوز کار دارم.
... نه به این خاطر که دارم میسوزم که چرا این ایده را اول من مطح نکردهام؛ نه. چون دارم میبینم دنیا آبستن ایدههای ماست .
هیج انسانی ویژه نیست و هیچ زیستنی یگانه نیست. جهان مرتبن آبستن اتفاقاتیست که قرار است برایش بیفتد ما هم تنها ذرههایی دیفرانسیلی هستیم که وظیفه داریم یک سر این دنبالهی دراز که اسمش زمان است را بگیریم و به دست سر دیگرش بدهیم. اینها را باید همیشه با خودم مرور کنم.
باید راه سومی باشد. "انتخاب" ما در زندگی نمیتواند محدود به دو گزینهی "اعتقاد به ناچیز و ناتوان و فاقد ارزش بودن" و اعتقاد به "مرکز عالم بودن" خلاصه شود. شاید کیفیت آن جزء دیفرانسیلی خود هائز اهمیت باشد. به هرحال چه کسی میگوید دیِ ایکس با ده تا دیِ ایکس برابر است؟ مخصوصن وقتی انتگرال پشتش میآید. نمیدانم!
خدایا از شر خود بزرگبینی رهاییم بخش و کمکم کن بفهمم چرا این را ازت میخواهم.
پینوشت: خستهام. باز
زندگی روی دوشم سنگینی میکند. باز بافرم پر شده از حرفهای نزده؛ از پستهای
نوشته نشده؛ از فریادهای خفه مانده؛ از خندههای نکرده و از اشکهای نریخته؛ از
کافههای نرفته؛ از نمایشهای ندیده؛ از موسیقیهای نشنیده؛ از سفرهای نرفته به
نقطه نقطه دنیا؛ از چایهای پشت پنجرهی هتل نخورده؛ از دستهای نگرفته؛ از شعرهای
نخوانده؛ از آههای نکشیده؛ از تدابیر به خرج نداده؛ از غمین نشدنهای بعد از دیدن
عکسهایش وقتی که از من خیلی دور است. باز بافرم پر شده.
پینوشت2: نیایش آپدیت شد.