پیشنوشت: اولش خواستم برای خودم بنویسم، بعد دیدم
که نمیشود. آدم مخاطب میخواهد؛ خیلی باکلاس و دوستداشتنیست اگر آدم بتواند
مخاطب خودش باشد. اما با تاسف و قلبی آکنده از اندوه باید بگویم که نمیشود.
طره جان! اوضاع نا به سامان است؛ کارها سرم ریخته، امروز نارضایتی ژانگ شائو را بهانه کردم و به جلال گفتم که نمیتوانم بمانم. گفت اچ سی ان ای را پس کن و نگران هیچ چیز نباش، هرچه قدر بخواهی بهت مرخصی میدهم. گفتم یکشنبه و سهشنبه بعد از ظهر و دوشنبه صبح را نمیتوانم که بیایم. گفت عوضش توی بقیهی روزها جبران میکنی؛ نگران نباش. دلم میخواست بهش بگویم حتا اینطوری هم نمیتوانم، اما غافلگیر شده بودم؛ انتظار این همه انعطاف را نداشتم. بنابر این تشکر کردم و برگشتم سر کارم.
خیلی دو به شکم. میدانم تصمیم درست چیست اما نمیتوانم انتخابش کنم. نگرانم که گند بزنم. دلم میخواست امروز از جلال جواب رد میگرفتم، بعدش میرفتم با شو صحبت میکردم که تنها چهارشنبه و پنجشنبه و جمعهها را کار کنم و او هم رد میکرد و حالا با افتخار از تصمیم شجاعانهام میگفتم و کلی قصه برایت میبافتم که موفقیت ما به "نه" گفتنهامان است؛ باید بدانیم که کی و به چه چیزی نه بگوییم؛ باید بدانیم که گاهی نه گفتنهای بزرگ است که زندگیها را دگرگون میکند.
هنوز به درستی نمیدانم در چند روز آینده چه اتفاقاتی برایم میافتد. اما دوست دارم به خودِ دو سال بعدم یادآوری کنم که اتخاذ این تصمیم چهقدر برایم سخت و زمانبر بوده است. دلم میخواست میتوانستم قاطعانه تصمیم بگیرم اما ظاهرن قرار است تنها شرایطم را باهاشان طی کنم و بگذارم آنها تصمیم نهایی را بگیرند. میخواهم به خود دو سال بعدم بفهمانم که دریافت پیامک بانک موثع دریافت حقوق این روزها برایم چه اندازه شیرین است و در عین حال بهش بگویم که چه فشار سنگینِ ذهنی و جسمی بالایی روی دوشم است.
دوست دارم به خودِ دو سال بعدم یادآوری کنم که شبی که با بچههای ام تی ان و هواوی بولینگ رفتیم، چهقدر برایم لذتبخش بود. خودِ دو سال بعدِ عزیزم! امیدوارم وقتی اینها را میخوانی آنقدر رشد کرده باشی که از لذتهای خفیف دو سال پیشت خندهات بگیرد.
دوست دارم چند کلمه هم با خود دو سال پیشم صحبت کنم. خودِ دو سال پیش عزیز! میدانم حالت بد است؛ نسبت به خودت احساس خوبی نداری؛ دنیا پیش چشمت تیره و تار است و "آینده" برایت یادآور ابهام و گنگیست. آرام باش عزیزم. این زندگی خیلی بازی در میآورد اما به قول محمدرضا موفقیت محصول جانبی آرامش است. توی مسیر سر بالاییِ موفقیت، آرامش کمک میکند تا دستاندازها هموارتر شوند.
اینها را ول کن طره جان! خودت چهطوری؟ میدانی، شریف هم قبول شدم، سر کار هم رفتم، حالم هم خوب است بر منکرش لعنت، ولی هنوز دلم آرام نیست. چرا نیستی؟
پینوشت1: دارم فکر میکنم که هر وقت از شرکت بیرون آمدم (20 تا 100 روز بعد) میخواهم چهکارهای مهمی بهجز کارهای دانشگاه انجام دهم. فعلن اینها به ذهنم میرسد: متمم، مطالعهی منظم، نوشتن عین آدم و ایجاد وبلاگی جدید.
پینوشت2: هر وقت حوصلهام بکشد لینک چند آهنگی که این روزها گوش میدهم را برایت میگذارم.
1. مخصوصن اگه استاد شریف باشی و چار خط حرف نداشته باشی که بزنی یا نتونی که بگی، خاک بر سرت.
2. حالا که دارم به جدا شدن از شرکت فکر میکنم، هی هر روز با آدمای جدیدی آشنا میشم، هی دلبستگیم به شرکت بیشتر میشه :/
3. دلم میخواد تو خونه نشسته باشم و کنترل به دست اخبار گوش بدم و حرص بخورم؛ بیاد اصرارم کنه که پاشو بریم بیرون. لباسای گله گشادمونو بپوشیم، سوار دویست و شیشمون بشیم و بندازیم توی اتوبانا و آهنگای این خوانندههای خز داخلی رو گوش بدیم و از نورِ قرمزِ چراغِ ماشینایِ در حرکتِ توی ترافیکِ روون کیفور بشیم و بچرخیم و هی بچرخیم و هی بچرخیم تا اتوبانا خلوت شن و بعد بریم بستنی قیفی بخوریم و به بیهودگی زندگی مردم شهر قاه قاه بخندیم. دلم میخواد بغلش کنم و با تمام زورم فشارش بدم تا ببینم آیا روده و معده و کلیه و قلبش از دهنش میزنه بیرون یا نه؟ (بیشعور :/ )
4. این یه ماه بگذره، دوباره سوار زندگی میشم.