پراکندهگوییهای روزمره 9
1. مخصوصن اگه استاد شریف باشی و چار خط حرف نداشته باشی که بزنی یا نتونی که بگی، خاک بر سرت.
2. حالا که دارم به جدا شدن از شرکت فکر میکنم، هی هر روز با آدمای جدیدی آشنا میشم، هی دلبستگیم به شرکت بیشتر میشه :/
3. دلم میخواد تو خونه نشسته باشم و کنترل به دست اخبار گوش بدم و حرص بخورم؛ بیاد اصرارم کنه که پاشو بریم بیرون. لباسای گله گشادمونو بپوشیم، سوار دویست و شیشمون بشیم و بندازیم توی اتوبانا و آهنگای این خوانندههای خز داخلی رو گوش بدیم و از نورِ قرمزِ چراغِ ماشینایِ در حرکتِ توی ترافیکِ روون کیفور بشیم و بچرخیم و هی بچرخیم و هی بچرخیم تا اتوبانا خلوت شن و بعد بریم بستنی قیفی بخوریم و به بیهودگی زندگی مردم شهر قاه قاه بخندیم. دلم میخواد بغلش کنم و با تمام زورم فشارش بدم تا ببینم آیا روده و معده و کلیه و قلبش از دهنش میزنه بیرون یا نه؟ (بیشعور :/ )
4. این یه ماه بگذره، دوباره سوار زندگی میشم.