حالم بده. شاید دو سه روز اخیر برام بدترین روزای یکی دو سال اخیر بوده.
رماتیسمم در بدترین شرایط ممکنه. دکتر پرسید الآن چندتا قرص میخوری در روز و حالت اینجوریه؟ گفتم دو تا. گفت دو تا 25 میلی دیگه؟ گفتم نه دو تا 75 میلی. رنگش پرید. گفت باید دارواتو عوض کنم. گفت قبل از اینکه بتونم این داروای جدید رو برات بنویسم، باید بازم بری و یه سری آزمایش و عکس جدید برام بیاری. بازم آزمایشگاه. بازم اون سوزش مزخرف حین وارد کردن سوزن. بازم بی حالی و افتادن. بازم دستپاچگی نمونه گیر. حالم از خودم به هم میخوره. این آفتهای مزخرف توی دهنم و این درد تکراری حین راه رفتن دیگه برام چندش آور شده.
و خرج بالای مریضیم که اعصابم رو خرد کرده. سی تی اسکن، آزمایش خون، پول ویزیت و داروهای گرون. دیگه تحملشو ندارم. گفتم خوبه یه پولی گیرم میاد، لااقل خودم خرج خودمو میدم. اما هنوز ازشون خبری نشده. قرار بود تا آخر این هفته، چه مثبت چه منفی بهم خبر بدن. این تماس نگرفتنشون بدترین اتفاق ممکنه.
با عزیززاده صحبت کردم که کارآموزی رو برم تو شرکتشون. بهم گفت بیا تو نمایشگاه و من معرفیت میکنم به فلانی. اما خودش توی نمایشگاه نبود و من تازه اونجا از برخورد همکاراش فهمیدم که عزیززاده اصن آدم مهمی نیست توی اون شرکت.
همیشه خودم رو سرزنش میکنم که چرا نرفتم تجربی. درسته که ازش بدم میاد اما لااقل صاحب خودم بودم. درسم که تموم میشد منت هیچ گوسالهای رو نمیکشیدم. یه مطب میزدم و خلاص. به گور بابای تمام دنیا هم میخندیدم. دستم به کارام نمیره. سه ساعته این مقاله رو گذاشتم جلوم، چار صفه بیشتر جلو نرفتم.
از روزی که اون جملهی درست اما تلخ گلاسر رو خوندم (در حدی جملهش تلخ بود که
حتی دوس ندارم اینجا تکرارش کنم.) ، دیگه از کتابش بدم میاد. همون صفهی 60-70
متوقف شدم.
مثه یه بادکنکم که نخهای محکمی نداره؛ هرلحظه ممکنه رها بشم. اگه بخوام با خودم رک و راستتر باشم، همین الانشم رها هستم. فکر نمیکنم دلم برای هیچ کسی جز خونوادم تنگ بشه. واقعن از هیچکی خوشم نمیاد و حقیقتن هیچکسی رو دوس ندارم.
با هیچکس روابط محکمی رو شکل ندادم. امروز که نیگا میکنم، میبینم هم اتاقیام که لااقل ده دوازده ساله که همو میشناسیم و با هم دوستیم، لااقل هف هش تا رابطهی دوستی محکمتر از رابطهشون با من دارن. اون سه چار نفری هم که من دوست صمیمیشون محسوب میشم و ازشون خبر میگیرم و نگرانشونم و هر وقت حالشون بد میشه میان پیش من، رابطهشون باهام کاملن یک طرفهس. یعنی امکان نداره که ازم خبر بگیرن یا نگرانم بشن یا اگه حالم بدشه برم پیششون که درد دل کنم. گاهی فکر میکنم این تنهایی خودخواسته بدترین اشتباه زندگیمه و گاهی هم فکر میکنم بهترین انتخاب زندگیمه، بسته به اینکه توی چه مودی باشم. اون روز که نگار با اون صمیمیت دوسداشتنی توی چشام نیگا کرد و گفت چهطوری سینا، خیلی به عمو مهرداد حسودی کردم. حتی این فکر به ذهنم رسید که حالا که عمو داره برای چند ماه میره خونه، سعی کنم با نگار رابطه بگیرم.
خنده داره! منی که بزرگترین کشف زندگیم اینه که انسان جز برای کس دیگهای نمیتونه زندگی کنه؛ منی که خیلی خوب فهمیدم که پوچی یک انسان رو چیزی جز رابطه نمیتونه پنهان کنه، از همه تنهاترم.
احساس حماقت میکنم. از خودم بدم میاد. آس و پاس و بی پول با بدنی ضعیف و مریض در حالی که هیچ دوستی ندارم که بتونم باهاش چار کلمه حرف بزنم و چیزی یا کاری توی زندگیم ندارم که ازش لذت ببرم و یه بغض متراکم توی گلوم. حالم بده غریبه!
اما میدونم که این زندگی قحبه چار روز بعد دوباره کاری میکنه که بخندم. کاریش نمیشه کرد.