چند دقیقه فکر کرد. بعد گفت: "یه پایاننامه دکتری هست، درباره امنیت اطلاعات...". بعد شروع کرد به گشتن توی قفسهی نسبتن نامرتبش. دو سه
دقیقه به گشتن ادامه داد و وقتی از پیدا کردنش نا امید شد، چند دقیقه ایستاد و
سکوت کرد. گفتم: " اگه فکر میکنید اینطوری بهتره، میتونم بعد کلاس خدمت
برسم." گفت: "نه تا اون موقع ذهنم منحرف میشه." گوشیش رو در آورد
و چیزی رو سرچ کرد. مقاله اخیرشون رو برام باز کرد و کمی توضیح داد و اینطوری شد
که زمینهی کاری ارشد من تعیین شد. دوستش دارم. در نگاه اول موضوع جذابی به نظر میاد
اگرچه خیلی از اپلیکیشن فاصله داره اما زیباس و همین کافیه. داشتم فکر میکردم
مثلن اگه اون پایاننامه رو پیدا میکرد و من میرفتم توی امنیت، چهقدر ممکن بود
زندگیم عوض بشه. مثلن با احتمال خوبی ممکنه همین تغییر موضوع توی اپلای کردن و
نکردنم اثر بذاره، توی اینکه کجا برم حتا.
و اینکه برم یا نرم، یا کجا برم، اثرش رو توی تمام ادامهی زندگی من نشون میده. حتا خیلی خیلی ممکنه توی ازدواجم (که لااقل در حال حاضر برام مهمترین تصمیم زندگیمه) موثر باشه. توی مرگم حتا. توی افرادی که در ادامه باهاشون سر و کار خواهم داشت. توی تصادفی که ممکنه بیست سال بعد توی فلان اتوبان بکنم یا نکنم (توی این مورد آخر تاثیر نداره انصافن. صرفن چون مثالیه که دوستش دارم، گفتمش. بیست سال بعد خیلی بعیده که همچنان انسانها پشت فرمون بشینن.). خلاصه که زندگی به نظر کشکی میرسه. لااقل رندومنس خیلی بالایی داره. البته اینجا نباید قانون اعداد بزرگ، قضیهی حد مرکزی و قضیهی ای ایی پی رو یادمون بره. در عین اینکه قبول دارم رندومنس توی زندگی تک تک ما بالاس و یه اتفاق خیلی ساده میتونه مختصات ما رو توی این دنیا کیلومترها و سالها و در مواردی قرنها جابهجا کنه، اما میشه ادعا کرد که تعداد متغیرهای تصادفی توی کل این دنیا به حدی زیاد هست که قضایای بالا براش صادق باشه و رفتار من نوعی تغییر محسوسی توی کل هستی ایجاد نمیکنه (بالاخره فهمیدم چرا این همه زیادیم خدا :-چشمک). من حداکثر میتونم با پارامترهای اطراف خودم بازی کنم، اما این جهان و این هستی به رفتار من اهمیتی نمیده و مسیر خودش رو میره. خیلی زیباس! در عین اینکه بسیار بسیار موثریم، در عین حال هیچ گهی هم نیستیم. خیلی زیباس! من هرچه قدر هم توی مختصات خودم ورجه وروجه بکنم و حتا اگه بتونم حسابی جا به جا بشم، در نهایت نمیتونم تغییری توی وضعیت این کلونی ایجاد کنم.
یه جورایی انگار لاجرم باید
همینی باشیم که هستیم. این در مورد همهی انسانها صادقه به نظر من. ممکنه توی
ذهنتون بشینه که اوکی، میزان اثرگذاریه ما محدوده، ولی آیا این در مورد همه صادقه؟
مثلن در مورد ترامپ؟ انیشتین؟ سقراط؟ آیا دنیایی که ترامپ رو توی خودش نداشت، با
دنیایی که اونو داره یکیه؟
بله صادقه. دنیا نمیتونست ترامپ رو نداشته باشه. دنیا باید ترامپ رو میداشت. به قولی جهان آبستنِ ترامپ بود. حالا گیریم چهارسال یا چهل سال یا چهارصد
سال اینور اونور (اگه قبول ندارید، بخونید). اگه کمی عقبتر بریم و غرق این افق
دید محدودمون نشیم، میبینیم که "فرد" واقعن اثرگذار نیست. عزیزان من! عزیزان من! سرتونو روی پاهام بذارید. بذارید توی موهاتون دست بکشم و خیلی آروم زمزمه کنم که: "زیستن ما مثل افتادن برگی از شاخهی یک
درخت، توی یک درهی سرشار از سکوت و آرامش، پوچ و بیاثره."
دونستن اینا و هضم کردنشون، طوری که با گوشت و پوست و استخونمون قاطی بشن، برعکس اون چیزی که ممکنه در نگاه اول به نظر برسه، انسان رو از خمودگی و تنبلی و تنپروری و لذتطلبی رها میکنه؛ البته انسان معناسازِ خودخواهِ لجباز رو.