دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

خیلی خوش حال م که نوشته هامو می خونی.
 اوایل می خواست م آدرس وبلاگ رو به کسی ندم ...ولی بعد ش فکر کردم که آدم نمی تونه برای خود ش بنویسه! همون طور که نمی تونه برای خودش زندگی کنه...! و این یکی از بزرگترین کشف هام بود ...

بگذریم! می خواستم بگم که اگه می خونید و نظر میدید لطفاً و خواهشاً با اسم خودتون نظر بذارید! یه کنجکاوی بدی آدم رو آزار میده وقتی میبینه یک نفر بدون این که ردی از خودش بذاره داره از این جا عبور می کنه... منی که اکثر احساسات م رو این جا رو کردم ازتون انتظار دارم لااقل اسم تون رو رو کنید . :) الآن لااقل 20 تا نظر خصوصی بدون اسم تو این وبلاگ گذاشته شده...! 
یک دوستی هم میگفت خواست م نظر بذارم، دیدم کامنت ها کمه و هیچ کدوم رو جواب ندادی بی خیال شدم... خواستم بگم همه ی کامنت ها رو با علاقه می خونم و بهشون فکر می کنم. :) 

نکته ی بعدی و بسیار بسیار بسیار مهمی که دوست دارم باهاتون در میون بذارم اینه که اکثر نوشته های این جا در لحظات دلتنگی و اعصاب خردی و تنهایی نوشته شده ... و من در حالت کلی همچه آدمِ یکسره افسرده ای نیستم... نه این که نباشم... همیشه این طور نیستم... بابا به خدا منم گاهی می خندم... آخه ... نمی دونم تویی که اینا رو الآن میخونی جزو کدوم دسته از دوستای من هستی... ولی خیلی برام مهمه که دوستای دانشگاهم اینا رو بخونن... چون از این که به دید یک آدم سیاهِ افسرده ی غمگینِ ملحدِ بی دینِ غیر قابل اعتماد دیده بشم واقعاً اذیت می شم... می بینم که دوستام گاهی سعی می کنن کمتر با من رو در رو شن و می فهمم که ترسشون از 2 چیزه! ترس اول شون همون ترسیه که باعث میشه سراغ کتابای صادق هدایت نرن مثلاً! چون می ترسن که تاثیر بگیرن و نزدیک من هم نمیان که افسرده نشن! ولی با این کار در واقع من بیشتر افسرده می شم! چرا که وقتی همه به چشم یه آدم افسرده می بینن ت ، حتی اگه سالم هم باشی افسرده میشی و بهت القا میشه ... و ترس دوم شون از رودر رو شدن با کسیه که خیلی می فهمه! کسی که خیلی کتاب خونده و کلاً زیاد سرش میشه! هرثانیه معاشرت با همچه آدمی مساویست با پی بردن به پوچ بودن ، نفهم بودن و تهی بودن خودمون ... می خوام بگم این درست نیست... من جداً آدم کتاب خونی نیستم... از میانگین هم سن و سال هام خب بیشتر می خونم ولی خیلی کمتر از اون چیزی که ممکنه به نظر برسه اطلاعات دارم... و لزوماً تمام طول روزم رو به مباحثه نمی گذرونم... 
البته من منکر نمی شم که خودم هم آدم درون گرایی هستم و به روابط اجتماعی علاقه ی چندانی ندارم... اما این حس بدی که تو چشماتون نسبت به خودم می بینم، اذیتم میکنه ... :)

در نهایت :
ازت می خوام در مورد این مطلب قضاوت نکنی... صرفاً خواستم که حرف دل م رو بزن م و بگم که شاید در مورد من اشتباه فکر می کنی ... 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۳۱
msa

نسیم را گفتم پیام م را برایت بیاورد... اول ش سرکشی می کرد! گفتم ش مگر تو طوفانی؟ سرش را پایین انداخت و آرام گفت : باشد!


گفتم پیامم را که بهت رساند، برگردد و عطر ت را برایم بیاورد... نیامد که نیامد! نمی دانم کجا می خواهد برود! از زمین که نمی تواند جدا شود. فوق فوق ش زمین را دور می زند و باز از همین دشت عبور می کند. مچ ش را می گیرم...


نمی دانم اصلاً نسیم بود...؟ طوفان بود...؟ آدم دیگر به هیچ کس نمی تواند اعتماد کند! ولی این یکی نسیم است! خود خودش است! یک ساعت است این جا ایستاده که پیامم را تحویل بگیرد.


ولی اگر احیانا" این یکی هم عصیان کرد و باز نگشت که عطرت را برایم بیاورد، لااقل در ماه نگاه کن که عکس ت را ببینم.

خنده دار است! در عصر وایبر و وی چت ما هنوز با نسیم تماس می گیریم. دل م می خواهد از دنیای شاعرانه های احتمالی به دنیای عاشقانه های قطعی-یقینی هجرت کنیم.


مثلاً همین حالا شماره ام را یک جوری گیر بیاور، تلفن ت را بردار و پیامک بده که برخط شو! برینیم به هرچه حس و حال شاعرانه!



قربانت!

امضا ، خودم

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۹
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۲
msa