سمفونی پنجم بتهوون فضا را پر کرده بود. به سختی می شد نفس کشید. صدایی آمد. بتهوون ساکت شد. آبجوش دستم را سوزاند. با عجله برگشتم. طره بود.
افتاده بود روی مبل، کنار شومینه. گویی از سفری دور و دراز برگشته. من توی آشپزخانه خودم را با چای و قوری سرگرم کرده بودم.
دیدم لبخند غلیظی روی لبانش که به سختی مقاومت می کردند، نشسته و سرش به یک طرف خم شده و شانه اش به طرفی دیگر و چشمانش را از خجالت لطیفی بر هم نهاده و چهره اش از شرم شیرینی تافته شده! لطیف و بی دفاع! چون کبوتری که پر میگیرد و اوج می گیرد و می چرخد و می چرخد و می چرخد و باز خود را تسلیم می کند و در قفس آرام می گیرد.
جزوه اش را که مشخص است که تمام نکرده، پرت کرده روی زمین.. مغزش خالی شده. این را می شود فهمید. نه تنها سوالات احتمالی دانشجویانش در مورد درس فردا که موسیقی نافذ بتهوون هم در آن لحظه در فکرش جایی نداشت. بعد از این که سیر نگاهش کردم، بر گشتم تا چای را بیاورم. قوری و استکان ها را در سینی کهنه ی مسی گذاشتم و رو به رویش روی میز قرار دادم. صندلی را برداشتم و رفتم رو به رویش نشستم. جزوه اش را بر داشتم. نه! هنوز تمامش نکرده بود. هنوز متوجه حضور من نشده بود. لبخندش را می دزدید. سیگاری برایش روشن کردم.
او هم سیگاری شد!