دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۰۴
msa

به نام نوشتن! تنها سرگرمی ام!


وقتی نمی دانی از چه باید بنویسی... اما خوب می دانی باید نوشت. تنها کاری که می توان انجام داد نوشتن است، در این لحظات اسف ناک!
اسف ناک که می گویم، نه یک حس زودگذر و نه یک تلقین خود خواسته، که حال و روز واقعی من و هر انسان دردمندیست که روزمرگی سحرش نکرده و فرصت دارد به تنهایی، بیاندیشد.

بگذار از حال و روز خودم برایت بگویم در حالی که در پشت بام، در طبقه ی دهم نشسته ام و تهران کثیف را می بینم و صدای ماشین ها در گوشم است و بوی توالت همه ی ده طبقه در مشامم. و زیبایی بی نهایت طره در چشم ذهنم و صدای نگران احوال پرسی مادرم در گوش ذهنم و بوی پاک وجودم در مشام ذهنم.

در طبقه ی دهم روی تخته چوبی نشسته ام. در کنار همان نرده هایی که دور تا دور اینجا را در بر گرفته. همان نرده هایی که روزی هزار بار خود را تصور کرده ام در حالی که رویشان ایستاده ام و در لحظه ای قامت راستم، از مچ پا خم می شود و اندامم سقوطی لذت بخش را تجربه می کند.
غدد اشکی ام از کار افتاده در حالی فشار وارد بر آن ها را به خوبی حس می کنم.


در عجبم!
در عجبم که چگونه یک انسان قوی و مغرور و محکم که خدا را رد می کرد و برای خداوند احتمالی شاخ و شانه می کشید و تنها و استوار و سربلند بارها ایما و اشاره و چشمک زدن دختران را نادیده گرفت و بارها انسان های ضعیف را یاری داد و دروغ سیاه نگفت و تمام نیازهای جنسیش را سرکوب کرد و همیشه تنها بود و از هر ابتذال و پلیدی ای بری و کتاب می خواند و می اندیشید و می نوشت و خلاصه برایت بگویم دوست داشتنی زندگی می کرد و می گفت و می خندید، چگونه به یک باره برق چشمان دختری به ابتذالش کشاند و اشک به چشمانش آورد( اگرچه گاها" غدد اشکی اش یارای همراهیش را نداشت) و مریض شد و به فکر مصرف دارو افتاد و جنس کتابهایش از فلسفه و رمان به روانشناسی و تحلیل رفتار متقابل تغییر کرد و نوشته هایش عاشقانه شد ( همان چیزی که از آن تنفر داشت و هنوز نیز دارد!) و مرد و زنده شد و روزی هزار بار خودکشی کرد و در حضور آن دختر ضعیف شد و دست و پایش لرزید و زندگیش از روال عادی خارج شد و زمان برایش ری معنی شد و اراده اش را از دست داد و استواریش به ظاهر نمایی تقلیل یافت و از درون فروریخت و شکست و له شد و روزی هزار بار آرزوی عدم کرد و در این سرمای استخوان سوز به طبقه ی دهم آمد و کوفت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۵۰
msa

من می دانستم که اگر به او می رسیدم هم دیری نمی پایید که بهانه ای می جستم و می یافتم و عیبی بر او یا بر خودم می گذاشتم و جدا می شدم.
 با این که تا کنون رابطه ی عاشقانه ای را تجربه نکرده ام اما می توانم درک کنم آن هایی را که روابطشان بیش تر از چند ماه نمی پاید. چرا که اصولا" بعد از مدتی آدم دلش می زند. من نمی فهمم فرق یک دختر یا پسر با یک جفت کفش در چیست که کفش بعد از چندماه دلِ آدم را می زند اما آن انسان نه! شکی نیست که هر انسان شجاعی بعد از چند ماه رابطه اش را قطع می کند و دنبال فرد دیگری برای تکیه کردن می گردد و فقط آن هایی ادامه می دهند که تا ابد می ترسند و هراس دارند از پذیرش این حقیقت که انسان بسیار بیشتر از آن چه در تصور گنجد دمدمی مزاج و پست و رذیل و ذلیل و تنها و احمق و ساده لوح است و یا وقتی این حقیقت را می پذیرند که در دام عادت گرفتار آمده اند و معشوق به اسارتشان گرفته.
یادم هست یک وقتی می خواستم متنی بنویسم من باب عشق. اولش را با این جمله آغاز کردم که کلمه ی عشق مسخ شده است و چه بسیار کلماتی در روزمره ی ما که مسخ شده اند و شنونده از شنیدنشان به اشتباه می افتد. چند جمله ای من باب همین مسخ شدن کلمه عشق نوشتم و وقتی برگشتم و مرور کردم آن چه را با زحمت پس از یک ساعت نوشته بودم، دیدم به شدت افتضاح و تهوع آور شده. به دل خودم هم نمی نشست و حالم از خواندنش بد می شد. به غایت نامفهوم و ثقیل و مسخره و کثافت کاری شده بود! می دانم با خودت می گویی این یکی هم دست کمی از آن ندارد!
خلاصه، آن متن ناقص را فراموش کردم و عشق را فراموش کردم تا این که آن روز لعنتی از راه رسید و خاکستر شعله ور شد و عشق با همان عین تهوع آورش از دور چشمک زد و آن پیاده روی دو سه ساعته را رقم زد و آن بحث را پیش آورد و در آخرین لحظات عشق از من خواست که تعریفش کنم و من حقیقتا" نتوانستم! عشق از خودش مفهمومی ندارد و هر چه از عشق می گویند و هر چه از ایثار می گویند و هر چه از ایمان می گویند چیزی نیست جز کلمه ای نامفهوم و ثقیل و مسخره و کثافت که سرپوشیست بر نیاز و کمبود و رذالت و ذلالت! و من آن روز فهمیدم که چرا آن متن بر دل نمی نشست.
شاید هم البته این افکار سیاه و تلخ از ذهنم میگذرد چون می دانم او سهمم نیست و در واقع با این ها دلم را تسکین می دهم و فرار می کنم از واقعیت و صورت مسئله را پاک می کنم و عقب می نشینم و خودم را به ابتذال و پستی می کشانم. نمی دانم!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۲۴
msa


اگرچه می دانم با کلامی با کتابی حتی با سلامی چه بسا همه ی این تصمیمات به هم بریزند چنان که یکبار، تمام تصمیمات بلند مدت و کوتاه مدتم به نگاهی به هم ریخت. اما خب نمی شود کاری کرد. این روشیست که من برای زندگیم برگزیده ام. من زندگی سیال و در تغییر را برگزیده ام و آمادگی دارم هر لحظه مسیرم را عوض کنم یا حتی ادامه ی مسیر ندهم. من هر روز به خودکشی فکر می کنم و اگر دلایل کافی برایش بیابم تردید نخواهم کرد. در عین حال که سعی می کنم با عقل ام تصمیم بگیرم اما دوست دارم این کار را در لحظه انجام دهم. همیشه برای بلند مدت طرح میریزم اما هر لحظه ممکن است طرحم را تغییر دهم. این شیوه ی زندگی اگرچه یک پویایی زیبا با خود به همراه دارد اما آرام و قرار را از انسان می گیرد. برای مثال چه بسا نیمه شب تصمیم می گیرم تا صبح بنویسم یا بخوانم.
دیشب یک ساعت قدم زدم. شهر را تماشا می کردم و قدم می زدم و با خودم فکر می کردم. امشب هم می رفتم اما افسوس که همیشه معاشرت های خانوادگی درست در زمانی اتفاق می افتند که تو کلی کار مهم برای انجام دادن داری.
دیشب تصمیم گرفتم ...
راستی یادم افتاد یک جا خواندم ... اینجاست. پیدایش کردم:
67% از توانگران اهدافشان را می نویسند. تنها 17% از غیر توانگران چنین اند!
شاید هم من یک توانگرم! خنده دار است! هنوز به این حرف ها دلخوش ام. من خودم را توانگر نمی دانم مگر این که... ولش کن!
دیشب تصمیم گرفتم دو کتاب را در اولویت مطالعاتم قرار دهم: 1.کویر شریعتی 2.وضعیت آخر تامس هریس . اما خب راستش دیشب که داشتم کویر را می خواندم در همان مقدمات طولانی و البته زیبای شریعتی گرفتار شده بودم که چشمم خورد به جمله ای من باب انتظار گودو! انتظار گودو؟! واو! این همان تئاتریست که بلیطش را خریده ایم. خب لپ تاپ کنار دستم داشت آهنگ یانی را برایم می نواخت! رجوع کردم به حضرت گوگل و سرچی زدم انتظار گودو را! خلاصه ای از نمایش نامه را خواندم و چشمم خورد به واژه ی اگزیستالیسم! پس اگزیستالیسم را سرچ کردم و آن میان چشمم خورد به نام ژان پل سارتر، آلبر کامو ، فرانتس کافکا و علی شریعتی! سارتر را برگزیدم. ساعت سه بعد از نصفه شب بود و کویر همانطور باز روی زمین افتاده بود. در مورد سارتر اندکی خواندم و در حالی که چشمانم داشت مرا وادار به خوابیدن می کرد و آن طرف کویر من را به خود می خواند، خوابیدم تا کویر را با حواس جمع و سرِ حوصله بخوانم.
حالا امروز یک جا دیدم لینک دانلود تهوع سارتر را گذاشته اند. رمانی که برایش نوبل گرفته! خلاصه ای از رمان را خواندم. به قول دوستان عمرانیمان فونداسیون داستان بر اگزیستیالیسم الحادی ریخته شده! شعله های آتشفشان نیمه فعال بحث اختیار در وجودم زبانه کشید و مشتاق شدم تهوع را بخوانم. پس کتاب را دانلود کردم. حالا سه کتاب دارم که باید بخوانم! این روش زندگیِ من است دیگر! خودم آن را انتخاب کرده ام! انتخاب که نمی شود گفت! جبر زمان و مکان آن را برایم انتخاب کرده و من فکر می کنم خودم آن را برگزیده ام! چه طور می شود سارتر و کامو و کافکا و شریعتی متوجه این موضوع نشده باشند!
و اما تصمیم دومی که گرفتم درباره ی کار کردن بود! دوست دارم کاری بیابم تا اولا" بتوانم راحت تر خرج کنم و تئاتر ببینم و کتاب بخرم( اگر چه اکثرا" نمی خوانمشان!) و ثانیا" کمی درگیر روزمره گی شوم! خنده دار است! همه از روزمره گی فرار می کنند و من به آغوشش می روم! خب این هم یکی از همان چیزهایی است که انتخاب کرده ام یا بهتر بگویم برایم انتخاب شده است!
و اما تصمیم سوم درباره طره! بازی طره بازی ای نبود که خودم شروع کنم! اما خب وقتی بازی ای را برایت شروع می کنند، محکوم به بازی کردنی! زندگی هم یکی از همان بازی هاست! طره هم! راستش بازی طره یک بازی دو سر باخت به نظر می رسد. اگر سعی کنم فراموشش کنم، قطعا" نخواهم توانست و یک روز در زندگی ام سربر می آورد و عذابم می دهد. عذابم می دهد که حداقل چرا جرئت و جسارتش را نداشتم که بروم و بگویمش چه اندازه می خواهمش! و اگر بروم و بگویمش، این خودش یک افتضاح دیگری به بار می آورد. و من مانده ام، کدام افتضاح بزرگتر است! اصلا" افتضاح بزرگتر بهتر است یا کوچکتر ...؟! خنده دار است! به حال خودم افسوس می خورم! اما یک قانونی هست یعنی یک قانونی همین الآن به ذهنم رسید که می گوید: در هر بازی ای حتما" راهی برای بردن هست و آن وقتیست که کمترین ضرر را بدهی! سخت نگیرید! برای انسانی که پوچی رسیده همین قانون ها هم خوب است و جای امیدواری دارد. گفتم پوچی، بگذار این جملات را از کامو و شریعتی برایت نقل کنم و به ذکر این جمله اکتفا کنم که نظر حقیر مرتبا" بین دیدگاه کامو و هدایت تغییر می کند.


کامو به عنوان یکی از پیشگامان فلسفه هیچ انگارانانه یا ابزوردیسم شناخته شده‌است، فلسفه‌ای که به وجودگرایی یا اگزیستانسیالیسم مرتبط است. هیچ انگاری ادعا می‌کند که انسان‌ها اساسا بی معنی و غیر منطقی هستند و رنج انسان‌ها نتیجهٔ تلاش‌های بیهودهٔ افرادیست که قصد دارند دلیل یا معنی ای برای آن در پوچی بی پایان وجود پیدا کنند. کامو ادعا می‌کند تنها سؤال فلسفی درست سؤال درباره خودکشی است، به معنی دیگر آیا ما باید رنج زندگی را تحمل کنیم یا اینکه به سادگی خود را بکشیم؟ کامو استدلال می‌کند که از نظر تاریخی بیشتر انسان‌ها یا باور داشتند که زندگی پوچ است و بنابراین خودکشی را امری نجات بخش تلقی می‌کردند یا اینکه معنایی مصنوعی مانند دین ساختند تا زندگی خود را پر کنند و به آن معنا بخشند. کامو ادعا کرد که راه سومی هم وجود دارد: ما می‌توانیم دریابیم که زندگی پوچ و بی معنی است اما در هر حال به زندگی ادامه دهیم، کسانی که راه سوم را انتخاب می‌کنند قهرمانان پوچی یا «absurd heroes» نامیده می‌شوند.که با طغیان بر پوچی به خلاقیت و آفرینندگی دست می یابند. *


شریعتی:
سری که رنج و تعهد و هدف ندارد به دنبال سرگرمی می گردد و اندیشه ای که با حقیقت تماس ندارد و در خلا فراغت سرگردان است ، به پوچی سارتر می رسد و به عبث کامو، یا بی انتظاری بکت و یا دم غنیمتی کافکا و یا خودفریبی و بهشت انگاری ژید و یا طغیان مالیخولیایی سوررآلیسم، یا خیال بافی های هگل و یا وهم پرستی های برکلی... **


*: سایت ویکی پدیا

**: کویر - شریعتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۲ ، ۱۸:۲۶
msa

نمی خواهم فلسفی شوم ها! اصلا"مدتیست از خودم بدم می آید وقتی فلسفی می شوم! ولی ... ولی ... ولی زندگی کنیم که چه؟! یادم می آید بارها افرادی را دلداری داده ام. افرادی را گاها" چنان از چاه یاس و ناامیدی و روزمرگی به قله های تلاش و استواری رهنمون کرده ام که خودم از درخشش چشمانش و محکم شدن دستانش حیرت زده شده ام! بارها افرادی را به نماز خواندن و قرآن خواندن راهنمایی کرده ام و چندین نفر را از گناه گردانده ام. به ده ها نفر کمک کرده ام که اندکی شکمشان سیر شود و به زیستن ادامه دهند.
هنوز هم اگر گدایی گوشه ی خیابان ببینم یا دوستی افسرده و ناامید دست یاری طلب کند بی تردید به سویش میشتابم چرا که بشر را تنها میبینم و اگر بشر دست بشر را نگیرد، ... ! اما... اما... به حق سوگند دیگر طاقت ندارم! طاقت خودم را ندارم! از خودم بدم می آید! از دنیا بدم می آید! از این همه تضاد حالم به هم می خورد! گاهی خودم را سرزنش می کنم که چرا دستش را گرفتی؟ چرا کمکش کردی؟ چرا امیدش میدهی؟! چرا به راه خودت رهنمونش می کنی؟ مگر نه این که ته اش پوچی است؟! ته اش یاس است؟ می گذاشتی بمیرد!
می گویند آدمی سخن از پوچی میزند، سخن از افسردگی میزند، حالت یاس به خود می گیرد،  غمگین می شود که سرپوش بگذارد بر کمکاری هایش! که دلسوزی دیگران را به خود جلب کند. اما نه! همیشه این نیست! گاهی آدم واقعا" افسرده می شود! گاهی آدم حقیقتا" به بن بست می رسد.
یادم هست یک شب با خودم میگفتم، مگر آدم سالی چندبار افسرده می شود؟ چرا خودت را خلاص نمیکنی؟ خلاص که می گویم نه یعنی بهشت! راستش من احتمال بالایی می دهم پس از مرگ عدم باشد. من به امیدم عدم ام! حال آن که پس از مرگ چه عدم باشد چه آخرت، دیگر طره آنجا نیست!
یادم هست چندماهی به هر چیزی که فکر می کردم ته اش میرسیدم به بحث اختیار! یعنی با خودم که دیالکتیک می کردم ، گاهی حتی می نوشتمشان، بعد از چند صفحه می رسیدم به بحث اختیار! و نیمه کاره رهایش می کردم. حالا مدتیست به هرچیزی که فکر می کنم نهایتش می رسد به طره!
مرده شور آن چشمان اغواگرش را ببرند! مرده شور اندام ظریفش را ببرند! مرده شورش را ببرند که از قله های رفیع یک انسان کامل و مغرور و قوی من را به اعماق دره های ضعف کشاند! هیچگاه در زندگیم به اندازه ی اوقاتی که میبینمش احساس ضعف نمی کنم! آفرودیت عوضی!
حالم از خودم از طره از دنیا از آخرت از همه از همه به هم می خورد! زندگی را بالا آورده ام! عشق را نیز هم! امید را بالا آورده ام! انسانیت را نیز هم! تک تک کلمات را بالا آورده ام! تمامی خوردنی ها را بالا آورده ام! هر آنچه در دایره ی هستی و تصور گنجد را بالا آورده ام! من خودم را بالا آورده ام!
میدانی غریبه، شبیه سگ ولگرد هدایت شده ام! بی خدا! و بی کسی که احساسم را بخواهد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۰۱:۲۲
msa

ما قریب به هفت میلیارد نفریم. برای شش میلیارد و نهصد و نود و نه هزار و نهصد نفر به دلایل مختلف، مسئله ی عشق تو مطرح نیست. ده تایمان عاشق توایم و الباقی احمق اند!
هر کدام نه تای دیگر را میشناسیم، اما هیچکس این را افشا نمی کند. هیچکس افشا نمی کند که می خواهدت. هر کس به خون دیگری تشنه!
شبی خواب دیدم دستانم را در حالی که در گیسوان پریشانت فرو رفته بود. و میدیدم اشک شوقی که از چشمانم و از چشمانت جاری شده بود. کمی که گذشت دیدم ریزش نرم اشکت به گریه بدل شد. بعد ناگهان برخاستی و در حالی که گوشه های لباس نارنجی رنگت را گرفته بودی، دویدی سمت درب و من ناگهان از خواب برخاستم در حالی که قطرات عرق از پیشانی ام می چکید.
همین که هراسان برخاستم دیدم او را که دشنه به دست داخل می شد و با شنیدن صدای نفس نفس زدن من گریخت. من شناختمش اما به روی خودم نیاوردم.


نمی دانم باید چه کنم! نه! می دانم اما می ترسم. باید خودم را بکشم. باید خودم را بکشم و رقابت را سبک تر کنم. من خودم را خواهم کشت نه برای این که نمی توانم تو را به دست بیاورم، خودم را خواهم کشت زیرا که می خواهم نشان دهم به خدا انسانیتم را. و اگر این کار را نکنم، فرق من با او در چیست؟!


من خودم را کشتم... ! رقابت سبک شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۰۰:۴۸
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ دی ۹۲ ، ۲۲:۱۴
msa

در طبقه ی دوازدهم و در آستانه ی چهل و هشت سالگی رو به غروب نشسته ام و استکان چای سرد از دهان افتاده ام را سر می کشم. و به گذشته فکر می کنم و حسرت می خورم. حسرت تمام بوسه هایی که از لبانم دریغ کردم و تمام کلماتی که زبانم را از بیانشان باز داشتم و تمام مسیرهایی که دست در جیب طی کردم. کودکی را با عقده ی داشتن آدم آهنی سپری کردم و جوانی را در عطش دستان زیبا رویی که هر روز میدیدمش و حالا در آستانه ی چهل وهشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان، رو به سقوط نشسته ام و مرور می کنم چهل و هشت سال عذابی را که کشیده ام. تنها انگیزه ی زندگی ام را، خانواده ام را از دست داده ام و تنها و سرگردان خود را می یابم در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم  در حالی که لذت نوازش سر و گردن دختری را تجربه نکرده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم در حالی که لذت بازی با آدم آهنی را نچشیده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم و ای کاش پا به شصت و هشت سالگی می گذاشتم. نه! من سرسخت تر از آنم که در شصت و هشت سالگی بمیرم. کاش پا به هشتاد و هشت سالگی می گذاشتم. و وسوسه می شوم. چهل سال! چهل سال زمان کمی نیست. اما نه! کدام دختر وسوسه انگیز بیست و چند ساله ای...! آه! من چه اندازه خودخواهم! دختر بیست و چند ساله! خنده دار است! اما آیا من خود خواهم؟!


 چه اهمیت دارد. بر فرض که من تمام آن لذت ها را تجربه کرده بودم. حال امروز من چه تفاوتی می کرد؟ هیچ! هیچ! هیچ تفاوتی نمی کرد. از تمام آن لذت ها امروز جز خاطره ای بیش باقی نمانده بود. من باز هم در آستانه ی چهل و هشت سالگی قرار داشتم و باز هم هیچ دختر بیست و چند ساله ی وسوسه انگیزی حاضر نبود عصرش را با من سپری کند. می دانی، در آستانه ی چهل و هشت سالگی حال هر کسی همینجور می شود. آستانه ی چهل و هشت سالگی خیلی حس بدی دارد.آستانه ی چهل و هشت سالگی زمان مرگ هوس است. مخصوصا" که ...! مخصوصا" که به دنیای پس از مرگ هم امیدی نداشته باشی!
من در آستانه ی چهل و هشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان رو به سقوط نشسته ام و در حالی که چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم  به آینده می اندیشم. و من همیشه فریب آینده را خورده ام! و هرکسی در زندگیش بارها فریب آینده را خورده است. اصلا" آینده برای این است که آدم فریبش را بخورد. آدم اگر فریب آینده را نمی خورد که در همان هیجده سالگی همان اولین روزهایی که عقلش کمی، کمی شکل گرفته بود، خودش را خلاص می کرد. در آستانه ی چهل و هشت سالگی به آینده فکر می کنم. به چهل سال ِ تهی! به چهل سال روزمرگی! به چهل سال کسالت، خستگی، حسرت و تنهایی! و به بعد از چهل سال! به مرگ! به مرگ فکر میکنم و نوک انگشتانم یخ می زند. و به دنیای پس از مرگ و به آرزوی عدم!
و بر میخیزم و می روم روی بالکن در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم و استکان چای سرد از دهان افتاده را پرت می کنم سمت خیابان و بعد می روم دنبالش...!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۱۶:۲۵
msa

گاهی یک عنوان خوب، ترغیبت می کند به نوشتن! چنان که یک هدف خوب  به زندگی کردن! و من نوشته هایم را زندگی کرده ام!


متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۲ ، ۰۳:۲۷
msa

داستان کوتاه ِ عدالت را بخوانید و نظرتان و برداشتتان را انعکاس دهید. لطفا"!

دریافت
حجم: 150 کیلوبایت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۲ ، ۱۷:۴۸
msa