در ستایش تصمیمات درست (دو کامنت از روزنوشته ها)
بابک یزدی:
محمدرضا جان در اصل این مطلب را برای پستی دیگر نوشته بودم. اما به هر روی
به مضمون این نوشتهات هم بیارتباط نیست. به یاد مطلبی نشستهام که احساس
میکنم شاید امروز دربارهاش کمتر شنیده باشی. به اثربخشی فوقالعادهی
یکی از تلاشهایت، در حالی که غفلت ما را در آغوش گرفته.
تصویر اول: به دیزی سرا رفته بودیم. دیوارهایش کاشی شده با کاشیهای
فیروزهای و لوستری وزین و قدیمی در میانهاش. نوایی به غایت معتدل و
سوزناک پیچیده در فضا. کمی آن طرفتر از پلههای ورودی، میزی چیده شده بود
که رویش پر از کاسههای کوچک آبی سفالی بود و در کنار همین میز کاسههای
بزرگی پر از ترشیجات و شوریجات و هر آن چه با تناول دیزی حالی خوش نصیب
مراجعان میکرد. چشم که میگرداندی صاحب رستوران را میدیدی. صاحبی خوشرو
که چندلحظهای بر سر هر میز توقف میکرد. با متانت صحبت میکرد و بیتکلف
دست در جیب میبرد و فالی بر سر هر میز میگذاشت. احساس میکردی بر خوانش
میهمان شدهای. تو در آنجا مشتری نبودی میهمان بودی. غذا مطبوع بود و
کامل. ذهن من از همان زمان که آن کاسههای کوچک سفالی را دید مشغول شد. یک
کاسه را که از این رستوران جدا میکردی که با خود میبردی به خانهات،
کاربردی برایش نمییافتی. به اندازهای بزرگ نبود که بر سر سفره خانگی به
عنوان کاسه ماست و ترشی محسوب شود. انگار محلش همینجا بود که هر نفر
بتواند برای خود چهار تا پنج (یا بیشتر) کاسه کوچک سفالی بردارد و با خود
به میز غذا ببرد. یک کاسه جدا از اینجا یک کاسه مرده (در نظر من) بود. ذهن
من به مطلبی که درباره ظرفیت نوشته بودی مشغول شد. ظرفیت از ترکیب منابع
بهدست میآید. یک کاسه تنها یک منبع بود. ترکیب کاسه و صاحب و غذا و
موسیقی و دکور و مشتریان و چه و چه ظرفیتی ساخته بود که قابلیتاش ایجاد
تجربهای یکپارچه از لذت بود. تجربهای که از کاسههای جدا از هم بدست
نمیآمد.
تصویر دوم: مصاحبه روی کورزویل با ماروین مینسکی را نگاه میکنم که بر روی
وبسایت انگلیسیات گذاشتهای. مینسکی میگوید:” آنچه ما را اینچنین باهوش
(Smart) میکند و البته من از لغت باهوش استفاده نمیکنم بلکه از لغت
Resourceful استفاده میکنم این است که مردم به ندرت (در مسألهای) درمانده
میمانند، بلکه از فکری به فکر دیگر سوئیچ میکنند.” ذهن من بر روی لغت
Resourceful قفل میکند. افکاری پاره پاره “نه فقط از این صحبتها” از
درونم عبور میکنند.
منابعی که گردهم آمدهاند تا ظرفیتی بسازند که قابلیتی را عرضه میکند که پیش از این نبوده است.
مردم به ندرت درمانده میمانند، بلکه از فکری به فکر دیگر سوئیچ میکنند.
در ادبیات سیستمهای پیچیده، به ویژگیهایی که در سطح بالاتر ظهور کردهاند Emerged property میگویند.
آگاهی در تک تک سلولهای عصبی وجود ندارد.
ویدئو را متوقف میکنم. صحبتهای مینسکی را دوباره در ذهنم مرور میکنم. در
طی چهارصد میلیون سال گذشته سلولهای عصبی تغییر چندانی نداشتهاند اما
آنچه دائما تکامل یافته ساختار ارتباطدهندهی این سلولهاست. از
ترانزیستورها مثال میزند که کامپیوترها را ساختهاند، ترانزیستورهایی که
جداجدا ویژگیهای آزاردهندهای دارند. غیرخطیاند خیلی نمیتوان رویشان
حساب کرد اما دو ترانزیستور را که در قالب یک مدار مشخص قرار میدهی،
فلیپفلاپی را میسازد که میتوانی از ثبات عملکردش اطمینان داشته باشی.
جالب است که این تکه آخر مرا یاد صحبت دنیل دنت در تد میاندازد که از
دوستش نقل میکرد که هنگامی که بر روی ویژگیهای یک عصب مطالعه میکنی در
حال عصبشناسی هستی اما هنگامی که این سلولها دو تا میشود و رفتار دو
سلول عصبی ( مرتبط به هم) را زیر نظر میگیری در حال مطالعه روانشناسی
هستی.
تصویر سوم: فیزیک سوم دبیرستان را میخواندم. فصل اول بود و ترمودینامیک.
میخواندم دما حاصل جنبش مولکولهاست. مولکولی را تصور میکردم که دمایش
خیلی بالا رفته و گرمش شده و کلافه از این گرما به این سو و آن سو میزند.
میفهمیدم که این تصویر مشکل دارد. اما هنوز آنقدر ذهنم باز نبود که بفهمم
ویژگیهایی وجود دارند که تنها در سطح ماکرو تعریف میشوند. نمیفهمیدم که
اگر در حد یک مولکول کوچک شوی دیگر دما برایت معنا ندارد. حالا به این سطح
ماکرو فکر میکنم، به سطحی که به وجود من معنا میدهد.
تصویر آخر: در حال مطالعه کتاب “مقدمهای بر سیستمهای پیچیده” اثر محمدرضا
شعبانعلی هستم. لذت میبرم. پر از احساس قدردانیام. نمیدانم به کدام
نوشتهاش، تصویرش یا صدایش بر میگردد. این قدردانی یک ویژگی ظهوریافته از
بلور یادگیریهایم از اوست.