دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۱۸ مطلب با موضوع «اندکی تامل» ثبت شده است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۹:۱۲
msa

این ها کفر نیست. اثبات این است که چرا در این دنیا فقط یک نفر امتحان می شود.
یک جمله ی معروفی هست که می گوید عدالت به معنی برابری نیست. مثلا" همین موضوع یارانه ها. می گویند برای برقراری عدالت، باید یارانه ها برابر توزیع نشود. فقرا سهم بیشتری بگیرند و ثروتمندان سهم کمتر.


1.اما من فکر میکنم بحث عدالت در مورد خدا کاملا" با این موضوع فرق دارد. به نظر من خدای عادل، خداییست که از همه چیز را برابر توزیع کند. زیبایی را، توانایی را، ژنتیک و مکان و زمان را، هر کدام را برابر توزیع کند.


2.حالا می گویند خب این اقتضای دنیاست. همه چیز در تضاد معنی می شود. گرمی در برابر سردیست که معنی می یابد و زیبا در برابر زشت.
ببخشید ها! این استدلالتان اصلا" قابل قبول نیست. چه معنی دارد خداوند دنیایی خلق کند که عدالت در آن قابل تحقق نیست و نام خودش را هم بگذارد خداوند عادل خیرخواه دانا!


3.حالا یکسری بر می گردند می گویند. ببند دهانت را! کفر می گویی؟! آخرتی هست و خدا خودش خوب می داند چه کار می کند. در آخرت همه ی آن کمبود ها جبران می شود. کسی که از ژنتیک برتری برخوردار بوده و استفاده نکرده، آن دنیا بیشتر بازخواست می شود.
من سوال دیگری دارم. دخترک فقیری را در نظر بگیرید در آفریقا! نه! اصلا" در همین تهران کثیف خودمان. این زشت سیاه کثیف متعفن بی پدر و مادر فقیر بی بهره از هر آنچه هم و سن سالانش دارند، سر جبر تحمیلی،... نه! اصلا" سر خریت خودش می رود فاحشه می شود. بدکاره می شود. دزد می شود. خلافکار می شود. حالا این دخترک، آن دنیایش چه طور خواهد بود؟ مگر نه اینکه برای همیشه در آتش دوزخ خواهد بود؟! (در آتش دوزخ خواهد بود چرا که در همان شرایط هم می توانست، خودش را، حیایش را و عزتش را حفظ کند، اما نکرده!)


4.سوال من اینجاست. این مادر مرده، چرا باید هم در دنیا و هم در آخرت کوچک ترین لذتی را تجربه نکرده باشد؟ حال آن که دخترکی دیگر ممکن است به همان عذاب دچار شود اما حداقل در دنیا لذتی تجربه کرده باشد.


5.آری! عدالت محقق نیست مگر این که فقط یکی از ما مورد امتحان خدا باشیم و بقیه تنها بازیچه! تنها سایه! واضح نیست؟! اندکی با خودت فکر کن!


6.حالا فهمیدی چرا مرتب شک می کنم که اصلا" شما وجود داشته باشید؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۲ ، ۰۲:۱۴
msa

1.دغدغه، درد متعالی، احساس غربت...! آیا این ها جز کلماتی مضحک نیستند که به هیچ کار ِ روزمره ی بشر نمی آیند؟


2.برادر! نوشتن برای دل ِتنگ است. همانگاه که زندگیت یکنواخت شد، همانگاه که تنها شدی، آن وقت که از بیست و چهار ساعت، شش ساعتش را به خیره شدن به سقف گزراندی، ناخودآگاه این افکارِ... ، این افکارِ چه؟!


3.باید گفت این افکار خسته کننده؟ نه! به هیچ وجه این ها خسته کننده نیست. - اگر می پرسی در مورد چه چیزی می نویسم، پاسخت می دهم برو مطالب قبلی و بالاخص "دغدغه" را بخوان.- خسته کننده واژه ی مناسبی نیست. شاید عذاب آور واژه ی بهتری باشد. این ها ، این دغدغه ها، این پرسش ها، این شک و تردیدها، لذت بخش است. به غایت لذت بخش است. عذاب آور است و در عین حال لذت بخش است. سرت را درد می آورد، از خود بی خودت می کند، به تمام زندگیت فشار می آورد. اما کسالت بار نیست. نهایت لذت است. می پرسی مگر می شود چیزی در عین حال که عذاب آور است،در عین حال که دردآلود است، لذت بخش باشد؟ نه! این یک تناقض نیست. بگذار یک مثال بزنم، مثل ِ ... مثل ِ... .نه! مثالش را نمی شود این جا گفت.


4. نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم که چون تلنگری به یادم آوردی، نوشتن برای دل ِتنگ است. دغدغه برای ِآدم ِبی کار است. من اگر سرم شلوغ بود... . اصلا" می دانی غریبه خداوند وقتی عالم را خلق می کرد، کمی فکر کرد، بعد کمی بیشتر فکر کرد، بعد با خودش گفت، خب نمی شود همه ی آدم ها عاشق باشند. چنان که نمی شود همه ی آدم ها پولدار باشند. چرا که نمی شود همه ی آدم ها شبیه هم باشند. این اقتضای عالم است. بعد گفت خب به جان آن ها که قرار نیست عاشق باشند، یک دردی می اندازم که در عین حال لذت بخش هم باشد.(چنان که عشق درد و لذت را با هم دارد.) این ها بنشینند ساعت ها یک گوشه برای خودشان فکر بکنند به مرگ و به هدف زندگی و به وجود خدا و... !


5. آدم ِ عاشق دغدغه ی فلسفی ندارد. آدم ِ عاشق وقتش را به این چیز ها تلف نمی کند. چه خوب گفتی : من به اندازه ی خودم دغدغه دارم. حق با تو بود غریبه! من هم اگر سرم شلوغ بود، من هم اگر از زندگی لذت می بردم که نمینشستم به عدم فکر کنم. همین هدایت! همین هدایت اگر عاشق بود، اگر به عشقش می رسید یا حتی نزدیک می شد، که نمی رفت خودکشی کند. چنان که خودش در "بوف کور"ش گفته : << این دختر- نه این فرشته – برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی، او را کنفت و پژمرده می کرد. از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب، جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یک طرفه بود و جوابی برایم نداشت - زیرا او مرا ندیده بود – ولی من احتیاج به این چشم ها داشتم، و فقط یک نگاه او کافی بود که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل بکند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.>>


6. آری غریبه! یک نگاه او کافی بود و کافی هست که همه مشکلات فلسفی و معماهای الهی حل شود. این یک نگاه تبلور عشق است. انسانی که عاشق نباشد، مریض می شود. به سرش می زند. چرت و پرت می نویسد چنان که من .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۵۴
msa

خدا میداند اگر هراسِ زندگی کسالت آورِ پس از مرگ ، آخرت، نبود ؛ اگر پوچ گرا بودم، تا کنون هزار بار خودکشی کرده بودم.
که برای من زندگی در این دنیای کثیف جز درد و رنج نیست.
بعضی وقت ها به سرم می زند بروم تمام کارهایی را که برای خودم خط قرمز میدیدم انجام دهم و بعدش خود کشی کنم. بروم سر کلاس ماژیک را بردارم فرو کنم در حلق استاد. کتاب های مقدس را پاره کنم. یک میله آهنی بر دارم و لپ تاپم را خرد کنم. درون خیابان راه بیافتم و هر چه فحش و بد و بیراه به خاطر دارم نثار مردم کنم. راه بفتم درون خیابان و هر که دمِ دستم می افتد را لگد مال کنم. کتاب های شریعتی را بسوزانم. همینطور این پوسترش را که رو به روی تختم چسبانده ام. با آن لبخند مزخرفش.  این کارها را دوست دارم انجام دهم نه از این جهت که دوستشان دارم. دوست دارم انجامشان بدهم، تنها چون برای انجام دادنشان منع شده بودم. بعد تمام پول هایم را بدهم، دربست بگیرم برای وسط جنگلی در شمال. بعد بروم روی قله ی یکی از کوه های جنگل، منتظر بمانم تا صاعقه بزند. صاعقه بزند و از بدنم تنها پودر سیاهی باقی بماند و از روحم هیچ! و از روحم هیچ! تمام شوم. تمام شوم و به تاریخ بپیوندم. دیگر قوه ی تفکر نداشته باشم. نتوانم به گذشته و آینده فکر کنم. هیچ شوم. میفهمی؟ هیچ! عدم! نیستی! نابودی! و من یک عمر است که این کلمات را می ستایم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۱۷
msa


یک وقتهایی هم هست که احساس تنهایی میکنی. یک چیزهایی برایت دغدغه میشود که حداقل برای دور و وریهایت دغدغه نیست! با هرکس که روی سخن را باز میکنی، یک نگاه عاقل اندر سفیه می اندازد و با خنده ای از روی دلسوزی قضیه را رفع و رجوع میکند. اما دیگر برایم مهم نیست که بقیه با خودشان چه فکر میکنند!حتی خیلی برایم مهم نیست که چند نفر حوصله کنند و این متن طولانی را بخوانند. چرا که شک دارم اصلا" بقیه وجود داشته باشند!

خیلی چیز ها هست که خیلی راحت پذیرفته ایم انگار که از اولش هم میدانسته ایم و هراس داریم که باهاشان رو در رو شویم. خودمان را سرگرم روزمرگی زندگی می کینم و چشمانمان را میبندیم و طوری برخورد میکنیم که انگار این ها خیلی هم مهم نیستند. مهم این است که برای فلان مهمانی چه چیزی بپوشم یا مثلا" صبحانه چه چیزی بخورم. خودمان را سرگرم این ها می کنیم تا با سوالاتی که خوره روح است رو در رو نشویم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۱:۵۷
msa



سه رباعی زیبا از خیام:


  آن روز که توسن فلک زین کردند 

                                              و آرایش مشتری و پروین کردند

این بود نصیب ما ز دیوان قضا

                                              ما را چه گنه قسمت ما این کردند



  یا رب تو جمال آن مه مهرانگیز

                                           آراسته ای به سنبل و عنبر نیز 

پس حکم کنی که در وی منگر

                                          پس حکم چنان بود که کج دار و مریز



بر من قلم قضا چو بی من رانند

                                          پس نیک و بدش ز من چرا میدانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

                                         فردا به چه حجتم به داور خوانند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۲:۴۳
msa

 

از ایستگاه تجریش سوار اتوبوس بی آر تی میشوم. صندلی ای را  انتخاب میکنم که شیشه اش رو به پیاده رو است. اتوبوس حرکت میکند. یک چشمم به مغازه های پر زرق و برق تهران کثیف است و یک چشمم به آب جوب کنار خیابان ولیعصر است که بالا تا پایین تهران را میشوید و یحتمل به شهر ری  میریزد. از دانشگاه و بعدش پارک دانشجو میگذریم . همینجور که خیابان های غربی-شرقی را قطع میکنیم،از انقلاب اسلامی و جمهوری هم عبور میکنیم ، همینجور که پایین و پایین تر میرویم، همینجور همه چیز دارد کوچک و کوچک تر می شود.از خانه های مردم بگیر تا آرزو هاشان، تا خواسته هاشان... . همینجور همه چیز دارد سیاه و سیاه تر میشود. از آب جوب کنار ولیعصر بگیر تا آسمان سابقا" آبی... .  پیرمردی را در اتوبوس میبینم . جایم را به او میدهم و چند ایستگاه بعد جایی در طرف مقابل اتوبوس گیرم می آید و مینشینم. زانتیای سفید صفری را میبینم. اولین چیزی که به ذهنم میرسد، قیمتش است. قیمتش چند بود...؟ آهان 60-70 تومن! اما نه... چیز مهم تری هم هست. اتوبوس در ایستگاه می ایستد، کمی پایین تر از جمهوری.دو دخترک که سرو وضعشان همچین خوب هم نیست، دارند قدم میزنند. زانتیا به پیاده رو نزدیک می شود. دو جوانی که در زانتیا نشسته اند به پیاده رو خیره میشوند . یکی از آنها سرش را به قاعده ی یک متر از شیشه ماشین بیرون آورده و دیگری دستش به بوق چسبیده و کنده هم نمیشود! دو دختر ابتدا سعی میکنند توجه نکنند.هر دو ناخواسته به یک چیز فکر میکنند، زانتیای صفرو سر و وضع پسرها که بدک هم نیست و شاید... . به طرز زیرکانه ای عشوه ای می آیند... لبخندی میزنند.... . پسرها دلگرم میشوند... راننده ی زانتیا بوق میزند... بوق میزند...! حالا دیگر نگاه همه ی ولیعصر به دو دختر و زانتیا خیره شده . ماشین ها  که از کنار زانتیا رد میشوند،سرعتشان را کم میکنند.مغازه دار ها از مغازه شان بیرون میآیند. دو دختر زیرهجمه ی این همه نگاه که به سویشان پرتاب میشود، زخمی میشوند.حس دوگانه ای دارند.با تردید سوار ماشین میشوند...! اتوبوس راه می افتد. آب جوب کنار ولیعصر سیاه و سیاه تر میشود...! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۱۱
msa

بزرگی میگفت:" دینداری سه مدل یا مبدا فکری دارد. دینداری از روی ترس دینداری عارفانه و دینداری تاجرانه!"

دینداری از روی ترس یا همان دفع خطر احتمالی برای حداقلی از دینداری خوب است اما هر عقل سلیمی میداند که این نوع از دینداری به خودی خود نمی تواند به ایمان منجر شود و مصداق تفسیری که قرآن از مومن دارد، قرار بگیرد. و نتیجه اش نماز خواندن هایی است که فرد در طول آن به تنها چیزی که فکر نمیکند نفس نماز است.

نوع دوم که همانا دینداری عارفانه یا به تعبیری دیگر خداپرستی برای خدا*و به قصد رضایت اوست از درک نگارنده خارج است .

 در جواب کسانی که این شائبه را مطرح میکنند که: مگر می شود برای کسی بدون هیچ چشمداشتی و تنها برای خشنودی اوکاری کرد؟در پاسخ باید کفت  آیا تا کنون پیش نیامده است برای مادرتان بدون چشمداشت کاری کنید؟! تنها ایرادی که ممکن است برای این قرائت ازدینداری وارد شود، این است که رسیدن به چنین مرتبه ای سخت است چرا که کم اند افرادی که عارفانه دیندارند. در قرآن هم آمده است که معدودی از شما(بندگان) با ایمان هستید.

و خلاصه مدل سوم مدلی است که در آن فرد خدا را عبادت میکند ،نه برای خدا که برای خود.این  نوع ازعبادت، تهوع آور ترین نوع عبادت است . معامله با خداست... دلالی ست ... معاوضه نماز شب با حوری است.... روزه گرفتن برای مزه کردن میوه ی آبدار بهشتی ست... . این تاجران مومن نما با افرادی که گرایشات اومانیسیتی و خودهانه و انسان محورانه و لذت محورانه دارند تفاوتشان دردو چیز است . اول این که این ها به غایت حریص ترند. لذت محدود دنیایی را بیخیال می شوند چون در بهشت متعفنی که برای خود ساخته اند، خالدند! چون کاباره ی بهشتی حوری هایی دارد که قامتشان چونان سرو است و کاباره ی تایلندی پر است از قد کوتاه های شرق آسیایی، علاوه بر آن ممکن است در کاباره ی تایلندی دچار بیماری هایی شوند.  و فرق دومشان این است که اومانیست ها سر جهان سومی ها کلاه می گذارند ، فوقش به طبیعت صدمه میزنند، (که البته ، خیلی وقت است که بر اساس همان دیدگاه های اومانیستی (و نه به دلایل معنوی) خودشان فهمیده اند که بیشتر از اینها باید مراقب طبیعت باشند.) اما این تاجران آخرت گرا دارند سر خدا کلاه میگذارند لذا گناهشان بسیار سنگین تراست!

 

*یاد عبارتی افتادم که این روزها زیاد میشنویم: گفتوگو برای گفتگو!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۵۶
msa