دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

هرسال نزدیک بیست‌ و دو بهمن که می‌شویم، یادت می‌افتم. هر سال اراده می‌کنم که برای‌ت چیزی بنویسم. هر سال توی ذهن‌م می‌نویسم ها ولی هیچ‌وقت نمی‌شود که روی کاغذ بیاورم‌شان. خوب یادم هست آن روزها را که نماز می‌خواندم و با زاری از خدا می‌خواستم ازت بگذرد.


شب‌های برفی شب‌های مرموزی‌ست. تو این را خوب می‌فهمی. تو از شب‌های مرموز بدت می‌آید. سکوت شب‌های برفی جان آدم را می‌گیرد. آن شب قبل از جمعه توی میدان گاز صدای ماشینی به گوش نمی‌رسید و هوا پر شده بود از صدای سکوت و خنده و جیغ‌های گاه به گاه. می‌توان‌م تصور کنم که آن شب با چه کیفیتی آرنج‌ت را روی لبه‌ی پنجره تکیه‌گاه کرده بودی و دست‎‌ت را زیر صورت‌ت گذاشته بودی و باریدن برف را تماشا می‌کردی و منتظر بودی.


صبح جمعه کلاس کنکور زبان‌فارسی داشتیم. من مثل همیشه کمی دیرتر سر کلاس رسیدم. توی راه‌رو کسی چیزی به‌م گفت اما آن‌قدر حرف‌ش عجیب بود که نشنیده گرفتم‌. وارد که شدم، دیدم که کلاس ساکت است و همه بهت زده‌اند. هرکسی از راه می‌رسید بچه‌ها با هم مسابقه می‌گذاشتند که قضیه را برای‌ش تعریف کنند. رحمانی می‌گفت دو سه روز پیش برای اعتراض به نمره‌ات پیش‌ش رفته‌ای.


یک ماهی مدرسه را ماتم گرفته بود. همان روزها بود که از استرس کنکور رماتیسم‌م که دو سالی خاموش بود، دوباره شعله کشیده بود و امان‌م را گرفته بود. اول نمی‌دانستم دردم چیست؛ برای همین برای ویزیت یک دکتر مغز و اعصاب وقت گرفتم. پدرت بود. به هم ریخته بود و تشخیص غلط داد. بعدها حاج ناصر به پدرم گفته بود که هر هفته توی خانه‌تان مراسم قرآن‌خوانی برپاست. پدر و مادرت مذهبی به نظر نمی‌رسیدند. اما خدا هرکسی را که بخواهد رام می‌کند. البته نه هرکسی را.


بعد از آن ماجرا افسردگی هر انسانی را جدی گرفتم. البته این فقط من نبودم که به این نتیجه رسیده بودم که افسردگی هر انسانی را باید جدی گرفت. توی آن بازه‌ای که خودم افسردگی گرفته بودم -که اسنادش موجود است و گاه به گاه مرورشان می‌کنم- یادم هست که دوست عزیزم، چه‌قدر نگران بود که مثل دوست‌ش که دوست تو بود و توی چت باهاش خداحافظی کرده بودی، توی چت باهاش خداحافظی نکنم. همین تجربه بود که باعث شد بعدها افسردگی فلانی را جدی بگیرم، افسردگی فلانی را، افسردگی فلانی را، افسردگی آن یکی که منتظر یک معجزه بود و الآن هرچه زور می‌زنم نمی‌توانم اسم‌ش را به خاطر بیاورم؛ و افسردگی خیلی‌های دیگر را. فکر می‌کنم برای بعضی‌هاشان توانستم مسکن‌وار مفید باشم اما هنوز هم وقتی به آن پسرک به هم ریخته‌ی سال پایینی فکر می‌کنم که چه ساده گم‌ش کردم، وقتی به افشین فکر می‌کنم که نتوانستم به‌ش نزدیک شوم، به فلانی که با کمدهای اتاق برای خودش قلعه درست می‌کرد و می‌گفتند گاهی تا چند روز از آن تو بیرون نمی‌آید، به فلانی و فلانی و فلانی که به قدر کافی برای نزدیک شدن به‌شان تلاش نکردم، فکر می‌کنم، حال‌م گرفته می‌شود.


گاهی هم از خودم می‌پرسم آیا درست است که کسی را از خودکشی منع کنیم؟ آیا می‌توان حق چنین مرگ شاعرانه‌ای را از کسی گرفت؟


یک روز فاصله مترو حبیب‌الله تا خانه را اندازه گرفتم. سیزده دقیقه و چهل ثانیه و هزار و صد و هفتاد قدم؛ هزار و صد و هفتاد قدم. برای رسیدن از مترو حبیب‌الله تا خانه باید هزار و صد و هفتاد قدم برداشت. این قدم‌های کوچک؛ این قدم‌های کوچک فریور. این‌ها ارزش هیچ کوششی را ندارند. خانه‌ها را نگاه کن. از آجرهای سی سانتی ساخته شده‌اند. مسخره است. من هنوز تعجب می‌کنم که انسان‌ها چه‌طور می‌توانند این همه آجر سی سانتی را یکی یکی روی هم بچینند. زیستنی محدود. توانی محدود. ما حتا از دیدن پشت دیوارها عاجزیم.


این زندگی مضحک؛ این زندگی مضحک فریور. مغازه‌هایی هستند که زن‌ها آن‌جا می‌روند تا ساعتی بعد زیبا شوند و بیرون بیایند. ماشین‌ها را نگاه کن که از حلبی و پلاستیک ساخته شده‌اند و ما توی این‌ها می‌نشینیم به امید این‌که ساعت‌ها بعد امکان دارد بتوانیم به نقطه‌ی کوچک دیگری روی این کره‌ی کوچک برسیم. پلاستیک فریور؛ پلاستیک. زندگی‌مان پر شده از پلاستیک. لباس‌های مضحک و تکراری‌مان همه از نخ و پارچه و پشم و ابریشم و پلاستیک. دست‌های ضعیف و کوچک‌مان از خم کردن یک میلگرد ده ناتوان است. یک بار سعی کردم که تا جایی که می‌توانم بپرم. باور کن سی سانت هم نتوانستم از زمین جدا شوم. تنها سی سانت.


این نفس ضعیف، این توان ناچیز و این زیستن محدود ارزش هیچ کوششی را ندارد فریور. اگر زندگی این است، خوب بود که از تماشا کردن آسمان منع‌مان می‌کردند؛ که دروازه‌های تخیل‌مان را می‌بستند؛ که هنر را حرام می‌کردند؛ که قلم‌هامان را می‌گرفتند و می‌گذاشتند ما تنها با قدم‌هامان خو بگیریم.


شنیدم که وقتی به بیمارستان رسیده‌اید به پدرت گفته‌ای که پشیمانی و ازش خواسته بودی برای‌ت کاری کند. فریور عزیز. من بهت می‌گویم که چیز زیادی را از دست نداده‌ای؛ این دنیا ارزش هیچ کوششی را ندارد. پشیمان نباش عزیز دل برادر. ما هم اگر داریم ادامه می‌دهیم یا احمق‌یم یا ترسو و یا عاشق. ‌

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۵۱
msa
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۷
msa

امروز بیش‌تر از نیم ساعت-چهل دقیقه، بدون این‌که متوجه باشم، پای صحبت یک پیرمرد دوست‌داشتنی نشستم. برای‌مان از فیلسوفان یونانی گفت، از سقراط و افلاطون و اپیکور. برای‌مان از درد بشر امروز گفت، از سست شدن بنیان خانواده. گذری به ادبیات ایران زد و در مورد راه‌های توسعه اقتصادی حرف زد. از همه‌چیز صحبت کرد. و چه شیرین صحبت می‌کرد. و چه‌قدر حرف زدن‌ش به دل می‌نشست. قبلن هم توی استخر دیده بودم‌ش. البته چهره‌اش را به خاطر نداشتم اما کیسه‌ی توری مشکی رنگی که وسایل شنای‌ش رو توش می‌ریزد، توجه‌م را جلب کرده بود. پیرمرد هفتاد و پنج ساله‌ی با سواد و سرحالی بود. خیلی هم شوخ طبع و جوان‌دل بود؛ الآن که شوخی‌های‌ش را توی ذهن‌م مرور می‌کنم، روی صورت‌م لبخند نقش می‌بندد؛ حیف که جنس شوخی‌هاش طوری نبود که بتوانم این‌جا بنویسم‌شان. به‌مان گفت که قهرمان شنای بزرگ‌سالان کشور است. دوستان‌ش آقای دکتر صدای‌ش می‌زدند. آقای دکتر یک کارخانه‌ی سنتز مواد شیمیایی هم داشت.


خیلی دوست دارم موقع شنا کردن به چیزی فکر کنم. اصلن من استخر می‌روم که فکر کنم. توی سونا، توی جکوزی، حین شنا کردن، فکر کردن خیلی حال می‌دهد. برای همین همیشه ترجیح می‌دهم تنهایی بروم استخر. مگر این‌که یکی از رفقای غار باهام باشد و بتوانم ازش درخواست ماساژ کنم. بگذریم.


می‌خواستم از چیزهایی بنویسم که امروز موقع شنا کردن به‌شان فکر می‌کردم. داشتم فکر می‌کردم پیرمرد دوست‌داشتنی توی جکوزی چه‌قدر شبیه آن چیزی‌ست که شعبانعلی می‌گوید. دل‌م می‌خواهد به پنجاه-شصت که رسیدم، گوشه‌ای بنشینم و برای خودم بیسکویت بخورم. می‌دانم که زندگی معمولن آن‌طوری که برای‌ش برنامه چیده‌ای پیش نمی‌رود. این را می‌دانم اما نمی‌توانم و فکر می‌کنم درست نیست که از خودم بخواهم برای آینده برنامه نچیند. من برنامه‌های‌م را می‌چینم اما ناراحت نمی‌شوم اگر گذر زمان دیدگاه‌م و اهداف‌م را عوض کند یا جبر زمانه به تخطی از برنامه‌های‌م مجبورم کند.


اپلای می‌کنم. سعی می‌کنم بروم اروپا؛ اگر نشد، کانادا؛ اگر آن‌جا هم راه‌م ندادند، به آمریکا هم فکر می‌کنم. بعدش بر می‌گردم. یک جایی استاد می‌شوم و پانزده بیست سال درس می‌دهم و تحقیق می‌کنم. از همان اول دنبال کارهای خارج دانشگاهی هم می‌روم و آن اواخر شرکتی می‌زنم. کم کم می‌سپرم‌ش دست چند جوان باهوش و باانگیزه و می‌نشینم کناری و برای خودم بیسکویت می‌خورم. پتی‌بور با شیرکاکائو. آخر شب‌ها ماشین‌م را روشن می‌کنم، می‌روم اطراف یک محل پرتردد مثلن اطراف میدان تجریش یا اگر سنندج باشم، اطراف میدان گاز و رفت‌ و آمد مردم را تماشا می‌کنم و توی ماشین بیسکویت می‌خورم، پتی‌بور با شیرکاکائو.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۱۷
msa