از ایستگاه تجریش سوار اتوبوس بی آر تی میشوم. صندلی ای را انتخاب میکنم که شیشه اش رو به پیاده رو است. اتوبوس حرکت میکند. یک چشمم به مغازه های پر زرق و برق تهران کثیف است و یک چشمم به آب جوب کنار خیابان ولیعصر است که بالا تا پایین تهران را میشوید و یحتمل به شهر ری میریزد. از دانشگاه و بعدش پارک دانشجو میگذریم . همینجور که خیابان های غربی-شرقی را قطع میکنیم،از انقلاب اسلامی و جمهوری هم عبور میکنیم ، همینجور که پایین و پایین تر میرویم، همینجور همه چیز دارد کوچک و کوچک تر می شود.از خانه های مردم بگیر تا آرزو هاشان، تا خواسته هاشان... . همینجور همه چیز دارد سیاه و سیاه تر میشود. از آب جوب کنار ولیعصر بگیر تا آسمان سابقا" آبی... . پیرمردی را در اتوبوس میبینم . جایم را به او میدهم و چند ایستگاه بعد جایی در طرف مقابل اتوبوس گیرم می آید و مینشینم. زانتیای سفید صفری را میبینم. اولین چیزی که به ذهنم میرسد، قیمتش است. قیمتش چند بود...؟ آهان 60-70 تومن! اما نه... چیز مهم تری هم هست. اتوبوس در ایستگاه می ایستد، کمی پایین تر از جمهوری.دو دخترک که سرو وضعشان همچین خوب هم نیست، دارند قدم میزنند. زانتیا به پیاده رو نزدیک می شود. دو جوانی که در زانتیا نشسته اند به پیاده رو خیره میشوند . یکی از آنها سرش را به قاعده ی یک متر از شیشه ماشین بیرون آورده و دیگری دستش به بوق چسبیده و کنده هم نمیشود! دو دختر ابتدا سعی میکنند توجه نکنند.هر دو ناخواسته به یک چیز فکر میکنند، زانتیای صفرو سر و وضع پسرها که بدک هم نیست و شاید... . به طرز زیرکانه ای عشوه ای می آیند... لبخندی میزنند.... . پسرها دلگرم میشوند... راننده ی زانتیا بوق میزند... بوق میزند...! حالا دیگر نگاه همه ی ولیعصر به دو دختر و زانتیا خیره شده . ماشین ها که از کنار زانتیا رد میشوند،سرعتشان را کم میکنند.مغازه دار ها از مغازه شان بیرون میآیند. دو دختر زیرهجمه ی این همه نگاه که به سویشان پرتاب میشود، زخمی میشوند.حس دوگانه ای دارند.با تردید سوار ماشین میشوند...! اتوبوس راه می افتد. آب جوب کنار ولیعصر سیاه و سیاه تر میشود...!