دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

زن‌ها را باید از دور دید

چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

زن‌ها را باید از دور دید

یا از نزدیکِ نزدیک

حدِ میانه شایسته نیست

حدِ میانه شایسته نیست

منطق‌‌م نهیب‌م می‌زند که آهسته‌تر هیچ چیز این اندازه مطلق نیست؛

همیشه باید در میانه زیست

اما شهودم شهادت می‌دهد که

زن‌ها را باید از دور دید

یا تنگ به آغوش کشید

حد میانه شایسته نیست

حد میانه شایسته نیست


دانستن ابن‌که مردی در رویای اوست

زن را فاسد و بیمار می‌کند

و دانستن این‌که زن این رویا را فهمیده و این نگاه را شناخته

مرد را هم

پس

زن‌ها را باید از دور دید

یا از نزدیکِ نزدیک

حد میانه شایسته نیست



پی‌نوشت کاملن نامربوط:

همین الآن اینو بین پستای حرف بزنِ سمپادیا دیدم و کلی ... کلی یه جوری شدم!


"همینطوری از هم دورتر و دور تر میشیم تا آخرش از اونور زمین دوباره برسیم به هم

× دلم واست تنگ شده   واسه خودت و تلفنی حرف زدنایی که بعضی وقتا حتی از 3 ساعت هم بیشتر میشد
و بوی ادکلنت   که رسما روانی کننده اس    که نشده یه جایی باشه و همون موقع تکست ندم بت

و حرف و اتفاقی از دانشگاه نبود که واست نگفته باشم

و همه اش دارم به خودم میگم مال اینه که این ترم این همـــــه سرمون شلوغه و از زمستون مثل قبل میشیم باز  و تو هم تأیید میکنی، با یه ناراحتی واضح ته صدات

گوله ی غصه شدیم

پ.ن:  برف میومد دانشگاه امروز   11 آبان و برف"


پی‌نوشت کمی مربوط به پی‌نوشت بالا:

امروز توی مطب دکتر پیرمردی را دیدم که لبش می‌لرزید و جز به کمک عصای چهارپایه‌اش و هم‌یاری یکی دو نفر دیگر و با سرعت کم‌تر از ده متر در دقیقه نمی‌توانست راه برود! دل‌م برای خودم سوخت! البته که آن اطراف پیرمردهای دیگری هم بودند که شوخی می‌کردند و سرحال بودند. اما وقتی خواستم با خودم منطقی باشم، دیدم که چهل سالِ بعد اگر قرار باشد من جای یکی از آن پیرمردها باشم، آن پیرمرد همان پیرمردِ با حداکثر سرعت ده متر در دقیقه خواهد بود. خوب می‌دانم که ممکن است با این حرف‌ها بخواهم وارد فضای یاس و غم بشوم؛ اما راست‌ش با این ماجرا کار دیگری دارم. خیلی وقت است که مراقب خودم هستم که باز به آن حال و هوای ترم چهار و پنج باز نگردم.

این‌که من پیری خوبی نخواهم داشت، صرفن یک تصور غم‌ناک نیست. برای کسی که توی بیست سالگی با رماتیسم سر و کله میزند و یک دوره‌ی افسردگی حاد را پشت سر گذاشته و خودش خوب می‌داند که روح‌ش زخمی‌ست و کلی عقده توی کوله‌بارش دارد، این تصور که در شصت سالگی به زور بتوند راه برود، به هیچ وجه تصور بدبینانه‌ای نیست.

داشتم فکر می‌کردم که من توی آن سن، چه‌قدر حسرت با خودم خواهم داشت... چه‌قدر صحنه و تصویر است که با دیدنش، آه می‌کشم... چه‌قدر کارها هست که انجام نداده‌ام... چه‌قدر جنبه‌های مرده توی شخصیت‌م دارم که همیشه حسرت شکوفا نکردن‌شان را می‌خورم...

توی همین فکرها بودم که یکی از همان پیرمردهای خوش‌حال آمد و به صحبت‌م گرفت.

چند وقت است که توی سالن مطالعه آن دختر دوست‌داشتنی نرم‌افزاری را می‌بینم که با آن پسر خوش‌تیپ و دوست‌داشتنی هر یکی دو ساعت یک بار جهت رفع خسته‌گی روی پله‌ها می‌نشینند و چای می‌خورند. چه‌قدر دوست‎‌شان دارم. دارند زبان می‌خوانند... دارند می‌روند که کشور دیگری را ببینند و درس بخوانند و هم‌دیگر را جست‌وجو کنند... دارند می‌روند که با هم شکوفا شوند.

می‌ترسم! می‌ترسم از این‌که در شصت سالگی وقتی پاهایم می‌لرزد و لب‌هایم و نمی‌توانم دست‌م را بالا بیاورم و توی مطب دکتر منتظرم تا نوبت‌م شود، چشم‌م به بیست سالگی پسری بخورد و نفس‌م بالا نیاید. 

می‌ترسم غریبه!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۳
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی