دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

رنگ

پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ق.ظ

بله! زندگی می‌توانست به مراتب به‌تر از این باشد. می‌شد که دست طره توی دست‌م باشد و وقتی از ولی‌عصر می‌گذریم، مردمِ شاد بلند بلند بخندند و هیچ کودکی کنار خیابان دستمال کاغذی نفروشد. می‌شد وقتی که پشت چراغ قرمز چهار راه منتظریم، متوجه شویم که رنگ‌ها چه اندازه زنده‌اند و صداها چه‌قدر پر رنگ‌ند و آسمان چه‌قدر آبی‌ست و خاکِ پای درختان چه قهوه‌ای پر رنگی‌ست. می‌شد هوا صاف و خورشیدی باشد و تیتر روزنامه‌ها پر از خبرهای خوب باشد. می‌شد از قاه قاه خندیدن بچه‌ها لذت برد و به اشک توی چشم عشاق لب‌خند زد. می‌شد مردم زیر چشمی هم‌دیگر را دید نزنند و در عوض گستاخانه توی چشم هم زل بزنند. می‌شد از چهار راه که میگذری نگران برخورد با موتور سیکلت‌ها نباشی و توی پیاده‌رو از ترس کسی، دستت روی جیبت نباشد. می‌شد از مرگ هراسی نداشت و از زندگی. می‌شد که انسان‌ها برای هم مرز نگذارند و برای هم ارزش نسازند و همه رها باشند. می‌شد خندید و آزادانه نفس کشید و بوسید و کتاب خواند و خندید و بوسید...

 


می‌شد، اما ما لیاقت‌ش را نداشتیم! ما نخواستیم! ما نتوانستیم! و حالا تبعید شده‌ایم به این رنج‌سرا.

حالا که طره‌ای نیست و کودکی توی پیاده‌رو در کنار دستمال کاغذی‌هایش خوابیده و رنگ‌ها کدرند و صداها خفه و روزنامه‌ها پر از خبرهای بد و نمی‌شود که آزادانه نفس کشید و بوسید، تکلیف ما چیست؟ به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده‌ی خود را؟



آیا این زمین جای به‌تری تواند بود؟ آیا زمین امروز به نسبت قرن‌های گذشته جای به‌تری شده؟ به نظر من شده! اما روند به‌بودی بسیار کند است. و اصلی‌ترین عامل این کندی، عمر کوتاه ماست. داشت‌م فکر می‌کردم چرا این مسئول آموزش‌مان که بسیار انسان رشد نیافته و بد اخلاق و ضعیفی‌ست، سال‌هاست که همین مسئولیت را دارد و با هر نسلی از دانشجویان این دانشکده که صحبت می‌کنی، لااقل دو سه خاطره‌ توی ذهن‌شان دارند که به خودشان اجازه دهند بعد از مرورش ایشان را مورد عنایت کلامی قرار دهند، عوض نمی‌شود. چرا هیچ‌وقت کسی پی‌گیر عوض کردن این مرد نشده‌است؛ حال آن‌که مطمئن‌م حداکثر در عرض دو سه روز می‌شود بیش از دویست امضا برای برکناری‌ش جمع کرد. بعد دیدم که نمی‌صرفد! دو عامل اصلی باعث می‌شود هیچ‌کس این‌کار را نکند. عامل اول این است که همه پیش خودشان استدلال می‌کنند که خب حالا یکی دو سال دیگر توی این دانش‌کده‌ایم و می‌گذرد و مگر ما چندبار قرار است کارمان پیش مسئول آموزش گیر بیفتد و ... و عامل دوم هم این است که همه پیش خودشان فکر می‌کنند که خب چرا من؟! چرا این چند صد نفر دیگر کاری نمی‌کنند؟ ما هم مثل بقیه؛ ما هم می‌سازیم؛ حالا که همه ساخته‌اند، ما هم می‌سازیم.



داشتم چه می‌گفتم؟! هان! داشتم می‌گفتم که همین است که زمین خیلی کند به‌بود می‌یابد. عموم مردم مسائل را فراموش می‌کنند و به‌ش اهمیتی نمی‌دهند و تنها کار و وظیفه خودشان را این تعریف کرده‌اند که باید بخورند و بخوابند و لذت ببرند و نهایتن با توجه به شرایطی که در آن بزرگ شده‌اند (بزرگ شده‌اند را عمدن به‌جای رشد کرده‌اند به کار برده‌ام) احتمالن عبادتی هم بکنند و منتظر مرگ باشند. تاریخ بشر به این افراد اهمیتی نمی‌دهد و نامی ازشان نمی‌برد و زمین لعنت‌شان می‌کند و همان خدایی هم که پرستش‌ش می‌کنند، (یعنی خدایِ عادلِ دانا) بهشت‌شان نمی‌دهد. اما در کنار این‌ها افرادی هم بوده‌اند که اگرچه تعدادشان و توان‌شان محدود بوده اما قلب‌شان وسعت دشت‌های فراخ را داشته و تاریخ بشر هرچه دارد از این‌ها دارد؛ این پیشرفت کند را هم مدیون این‌هاست. این‌ها که عمر محدودشان را فراموش کرده‌اند و خودشان را از یاد برده‌اند و در نگاه‌شان به سایر مردم خود را پدرانی یافته‌اند که ادای مسئولیت هم عشق‌شان شده و هم راه نفس کشیدنشان را گرفته.



تکلیف ما چیست؟ من خودم را می‌گویم؛ من نمی‌توانم که از خود بگذرم. عظمت‌ش را ندارم و جرئت‌ش را ندارم و امکانات‌ش را ندارم و حتی در درست بودن این‌کار شک دارم. باید چه‌کار کنم؟ دست روی دست بگذارم و بگریم برای طره‌ای که نیست و آسمانی که خاکستری‌ست و از کودکی که کنار خیابان دستمال کاغذی می‌فروشد، دستمال بخرم؟ هرگز! گفتن‌ش سخت است اما فکر کنم من هرچند اندک اما وظیفه خودم را برای به‌تر شدن زمین انجام خواهم داد. نه برای رفع تکلیف که برای معنا کردن خودم. از من اگر می‌پرسی، تو هم این کار را بکن!



پی‌نوشت1: من فکر می‌کنم اگر میانگین عمر انسان‌ها به‌جای هفتاد سال مثلن دویست سال بود، حالا زمین جای بسیار بهتری شده‌ بود. میانسال‌های چهل ساله را ببینید که چه‌قدر محافظه‌کار شده‌اند؛ از هیچ‌چیز گله ندارند؛ نه از اقتصاد، نه از حکومت، نه از خودشان! هیچ تصمیمی برای بهبود ندارند. انسان‌ها معمولن از چهل سالگی به بعد بسیار رشد کندی دارند. اما جوان‌ها را ببینید. چه‌قدر شور دارند؛ چه‌قدر امید دارند؛ چه‌قدر مصمم‌ند... این برای این است که جوان‌ترها امید دارند تغییراتی ایجاد کنند که سودش را بچش‌ند. اما میانسال‌ها وقتی پیش خودشان برآورد می‌کنند، می‌گویند: "برای بیست سی سال ارزش‌ش را ندارد... چرا باید عمر خودم را برای چیزی صرف کنم که سودش به من نخواهد رسید؟" اما اگر عمر انسان‌ها بیش‌تر بود، انسان‌ها بیش‌تر امید داشتند و بشر بیش‌تر رشد کرده بود و همه‌جا انقلاب بود که می‌شد و تئوری اقتصادی بود که بیرون می‌آمد و دوره‌های شناخت خود و خودسازی بود که شلوغ بود.

پی‌نوشت2: البته که جهان پوچ است و بی‌بنیاد  اما حالا که راهی نداریم و همه‌ی درها بسته است و همه‌ی پرده‌ها کشیده، چرا نباید توی این اتاق تنگ و تاریک را مرتب کنیم؟

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۹
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی