دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

در ستایش خورشید!

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

پیش نوشت: این متن هم شبیه بقیه نوشته‌هاست. نمی‌توانم از کسی انتظار داشته باشم بخواندش. این‌جا هم اگر می‌گذارم‌ش، بیش‌تر به دلیل این است که نمی‌خواهم توی ذوق خودم بزنم! کلی از این نوشته‌ها دارم. هشتادتایشان را این‌جا گذاشته ام و خیلی‌هاشان را توی کامپیوترم تلنبار کرده‌ام. وقتی می‌خواستم آدرس وبلاگ‌م را به چندتا از دوستان‌م بدهم، با مهسا مشورت کردم. گفت این کار را نکن. گفتم نمی‌توانم... همین‌طور دارم می‌نویسم... لااقل از این‌جا به بعدش را می‌خواهم کسی بخواند... راستش هنوز هم فکر می‌کنم روزی خواهد آمد که کسی یا کسانی می‌نشینند و همه‌ی نوشته‌هام را می‌خوانند.

نه این‌که چیز عجیب و غریب و یا جدیدی می‌نویسم یا این‌که این خط خطی‌ها را نوشته‌های ارزش‌مندی می‌دانم، نه! نوشته‌های من که از نقاشی‌های آن نقاش رنجور بالاتر نیستند؛ همان نقاشی‌هایی که به دست خالق خود به آتش کشیده شدند. مثل کفتری که تخم خود را می‌خورد... ناراحتی من بیش‌تر از جنس آن دردی‌ست که معلم‌م یادآوری می‌کند که هر انسانی یک کتاب است، در پی خواننده‌اش. به هر حال هر انسانی اگر یک کتاب هم نباشد، لااقل یک کلمه هست.



متن اصلی: به هر حال انسان به عنوان یک واژه بسیار مبهم است. کدام انسان؟ خوب می‌دانیم که آن‌کس که برای خودش هم منشا خیر نیست و آن‌کس که که در برابر جهان احساس مسئولیت می‌کند را نمی‌توان با یک واژه خطاب کرد.

چه ظلم بزرگی‌ست با یک واژه خطاب کردن کسی که با دیدن سختی و بدبختی دیگری، خدا را شکر می‌کند که جای او نیست و آن‌کس که خود را فراموش کرده و لباس رزم تن می‌کند و به دلِ سختی می‌زند که دِین‌ش به هم‌نوع‌ش را ادا کند.


تمام وجودم سرشار است از ستایش و احترام برای انسان‌هایی که در خود نمی‌گنجند، انسان‌هایی که از خود زیاده‌ترند، انسان‌هایی با دست‌های معمولی، با پاهای معمولی، اما با روح‌هایی عظیم که از اندام‌شان سرریز کرده. و البته بین این‌ها هم باز درجاتی وجود دارد. از انسان‌هایی که در برابر خانواده‌شان احساس مسئولیت می‌کنند تا کسانی که روی شهرشان تعصب دارند تا کسانی که روی کشورشان تعصب دارند تا آن‌هایی که روی نوع بشر تعصب دارند و نهایتن آن‌ها که خود را در برابر هستی مسئول می‌بینند.


انسان‌هایی از جنس خدا! آری انسان‌هایی از جنس خدا هم وجود دارند. مگر نه این‌که انسان نماینده‌ی خدا روی زمین است؟ (و البته این جمله‌ای بسیار خطرناک است. از دلِ این جمله هم علی بیرون می‌آید و هم ابوبکر بغدادی!) انسان‌هایی خدایی! تک ستاره‌هایی دل‌گرم کننده! تک انسان‌هایی معمولی که هستی را به دوش می‌کشند. افرادی که به نظریه‌ی خودگرایی بنتام می‌خندند و روح‌شان آن‌قدر شعله‌ور است که خودشان را می‌سوزاند و همه‌ی آن‌چه در دور و اطراف است را گرم می‌کند. مگر جز این‌ است که خورشید جز برای خودش برای تمام منظومه مایه‌ی گرمی و حیات است؟! مگر نه این‌که همه دور او می‌چرخند و اوست که همه را از پرتاب شدن حفظ می‌کند؟!


اما اگر کمی عقب‌تر برویم، اگر اندکی دیدمان را وسیع‌تر کنیم، می‌بینیم که خورشید هم خود در حال گردش است. هان ای خورشید! به دور چه‌کسی می‌گردی؟ از چه شعله‌ور شده‌ای؟ بعد از این‌که سرمای زمین را دیدی و یخ بستن مریخ را و سرمای ناهید را و سرمای مشتری را و سرمای ... را، آن شعله‌ی آتش را از کجا آوردی که این‌چنین گرما بخش شده‌ای؟!



پی نوشت: در حال حاضر احساس می‌کنم سیاره‌ای سردم که نه تنها آتشی و حرارتی ندارد، که حفره‌ی بزرگی هم دارد. خدایا اول حفره‌ام را پر کن بعد برایم آتش بفرست!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۶
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی