دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

آفرودیتِ پسِ پشتِ آتنا!

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۳:۰۱ ب.ظ

سمفونی پنجم بتهوون فضا را پر کرده بود. به سختی می شد نفس کشید. صدایی آمد. بتهوون ساکت شد. آبجوش دستم را سوزاند. با عجله برگشتم. طره بود.

افتاده بود روی مبل، کنار شومینه. گویی از سفری دور و دراز برگشته. من توی آشپزخانه خودم را با چای و قوری سرگرم کرده بودم.

دیدم لبخند غلیظی روی لبانش که به سختی مقاومت می کردند، نشسته و سرش به یک طرف خم شده و شانه اش به طرفی دیگر و چشمانش را از خجالت لطیفی بر هم نهاده و چهره اش از شرم شیرینی تافته شده! لطیف و بی دفاع! چون کبوتری که پر میگیرد و اوج می گیرد و می چرخد و می چرخد و می چرخد و باز خود را تسلیم می کند و در قفس آرام می گیرد.

 جزوه اش را که مشخص است که تمام نکرده، پرت کرده روی زمین.. مغزش خالی شده. این را می شود فهمید. نه تنها سوالات احتمالی دانشجویانش در مورد درس فردا که موسیقی نافذ بتهوون هم در آن لحظه در فکرش جایی نداشت. بعد از این که سیر نگاهش کردم، بر گشتم تا چای را بیاورم. قوری و استکان ها را در سینی کهنه ی مسی گذاشتم و رو به رویش روی میز قرار دادم. صندلی را برداشتم و رفتم رو به رویش نشستم. جزوه اش را بر داشتم. نه!  هنوز تمامش نکرده بود. هنوز متوجه حضور من نشده بود. لبخندش را می دزدید. سیگاری برایش روشن کردم.

 او هم سیگاری شد!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۵
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی