دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

عین تهوع آور

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۲۴ ب.ظ

من می دانستم که اگر به او می رسیدم هم دیری نمی پایید که بهانه ای می جستم و می یافتم و عیبی بر او یا بر خودم می گذاشتم و جدا می شدم.
 با این که تا کنون رابطه ی عاشقانه ای را تجربه نکرده ام اما می توانم درک کنم آن هایی را که روابطشان بیش تر از چند ماه نمی پاید. چرا که اصولا" بعد از مدتی آدم دلش می زند. من نمی فهمم فرق یک دختر یا پسر با یک جفت کفش در چیست که کفش بعد از چندماه دلِ آدم را می زند اما آن انسان نه! شکی نیست که هر انسان شجاعی بعد از چند ماه رابطه اش را قطع می کند و دنبال فرد دیگری برای تکیه کردن می گردد و فقط آن هایی ادامه می دهند که تا ابد می ترسند و هراس دارند از پذیرش این حقیقت که انسان بسیار بیشتر از آن چه در تصور گنجد دمدمی مزاج و پست و رذیل و ذلیل و تنها و احمق و ساده لوح است و یا وقتی این حقیقت را می پذیرند که در دام عادت گرفتار آمده اند و معشوق به اسارتشان گرفته.
یادم هست یک وقتی می خواستم متنی بنویسم من باب عشق. اولش را با این جمله آغاز کردم که کلمه ی عشق مسخ شده است و چه بسیار کلماتی در روزمره ی ما که مسخ شده اند و شنونده از شنیدنشان به اشتباه می افتد. چند جمله ای من باب همین مسخ شدن کلمه عشق نوشتم و وقتی برگشتم و مرور کردم آن چه را با زحمت پس از یک ساعت نوشته بودم، دیدم به شدت افتضاح و تهوع آور شده. به دل خودم هم نمی نشست و حالم از خواندنش بد می شد. به غایت نامفهوم و ثقیل و مسخره و کثافت کاری شده بود! می دانم با خودت می گویی این یکی هم دست کمی از آن ندارد!
خلاصه، آن متن ناقص را فراموش کردم و عشق را فراموش کردم تا این که آن روز لعنتی از راه رسید و خاکستر شعله ور شد و عشق با همان عین تهوع آورش از دور چشمک زد و آن پیاده روی دو سه ساعته را رقم زد و آن بحث را پیش آورد و در آخرین لحظات عشق از من خواست که تعریفش کنم و من حقیقتا" نتوانستم! عشق از خودش مفهمومی ندارد و هر چه از عشق می گویند و هر چه از ایثار می گویند و هر چه از ایمان می گویند چیزی نیست جز کلمه ای نامفهوم و ثقیل و مسخره و کثافت که سرپوشیست بر نیاز و کمبود و رذالت و ذلالت! و من آن روز فهمیدم که چرا آن متن بر دل نمی نشست.
شاید هم البته این افکار سیاه و تلخ از ذهنم میگذرد چون می دانم او سهمم نیست و در واقع با این ها دلم را تسکین می دهم و فرار می کنم از واقعیت و صورت مسئله را پاک می کنم و عقب می نشینم و خودم را به ابتذال و پستی می کشانم. نمی دانم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۰۴
msa

نظرات  (۱)

رابطه ی انسانی عمر مفیدی دارد.متاسفانه در داستان های عاشقانه با ریاکار و احساسات گرایی چنین باوری ایجاد کرده اند که عشق هرگز نمیمیرد. نه دوست من! عشق هم میمیرد. یک باره احساس میکنی دلت تنگ نمی شود همیشه هم اسمش هرزگی نیست. گاهی اوقات واقعن همه چیز تمام میشود. تمام می شود... جوری تمام میشود که انگار هرگز نبوده است!
مجنون لیلی- ابراهیم نبوی
پاسخ:
احسنت! چه قدر ساده و راحت و بی تکلف منظور را رسانده!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی