دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

به خودم!

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ق.ظ

نمی خواهم فلسفی شوم ها! اصلا"مدتیست از خودم بدم می آید وقتی فلسفی می شوم! ولی ... ولی ... ولی زندگی کنیم که چه؟! یادم می آید بارها افرادی را دلداری داده ام. افرادی را گاها" چنان از چاه یاس و ناامیدی و روزمرگی به قله های تلاش و استواری رهنمون کرده ام که خودم از درخشش چشمانش و محکم شدن دستانش حیرت زده شده ام! بارها افرادی را به نماز خواندن و قرآن خواندن راهنمایی کرده ام و چندین نفر را از گناه گردانده ام. به ده ها نفر کمک کرده ام که اندکی شکمشان سیر شود و به زیستن ادامه دهند.
هنوز هم اگر گدایی گوشه ی خیابان ببینم یا دوستی افسرده و ناامید دست یاری طلب کند بی تردید به سویش میشتابم چرا که بشر را تنها میبینم و اگر بشر دست بشر را نگیرد، ... ! اما... اما... به حق سوگند دیگر طاقت ندارم! طاقت خودم را ندارم! از خودم بدم می آید! از دنیا بدم می آید! از این همه تضاد حالم به هم می خورد! گاهی خودم را سرزنش می کنم که چرا دستش را گرفتی؟ چرا کمکش کردی؟ چرا امیدش میدهی؟! چرا به راه خودت رهنمونش می کنی؟ مگر نه این که ته اش پوچی است؟! ته اش یاس است؟ می گذاشتی بمیرد!
می گویند آدمی سخن از پوچی میزند، سخن از افسردگی میزند، حالت یاس به خود می گیرد،  غمگین می شود که سرپوش بگذارد بر کمکاری هایش! که دلسوزی دیگران را به خود جلب کند. اما نه! همیشه این نیست! گاهی آدم واقعا" افسرده می شود! گاهی آدم حقیقتا" به بن بست می رسد.
یادم هست یک شب با خودم میگفتم، مگر آدم سالی چندبار افسرده می شود؟ چرا خودت را خلاص نمیکنی؟ خلاص که می گویم نه یعنی بهشت! راستش من احتمال بالایی می دهم پس از مرگ عدم باشد. من به امیدم عدم ام! حال آن که پس از مرگ چه عدم باشد چه آخرت، دیگر طره آنجا نیست!
یادم هست چندماهی به هر چیزی که فکر می کردم ته اش میرسیدم به بحث اختیار! یعنی با خودم که دیالکتیک می کردم ، گاهی حتی می نوشتمشان، بعد از چند صفحه می رسیدم به بحث اختیار! و نیمه کاره رهایش می کردم. حالا مدتیست به هرچیزی که فکر می کنم نهایتش می رسد به طره!
مرده شور آن چشمان اغواگرش را ببرند! مرده شور اندام ظریفش را ببرند! مرده شورش را ببرند که از قله های رفیع یک انسان کامل و مغرور و قوی من را به اعماق دره های ضعف کشاند! هیچگاه در زندگیم به اندازه ی اوقاتی که میبینمش احساس ضعف نمی کنم! آفرودیت عوضی!
حالم از خودم از طره از دنیا از آخرت از همه از همه به هم می خورد! زندگی را بالا آورده ام! عشق را نیز هم! امید را بالا آورده ام! انسانیت را نیز هم! تک تک کلمات را بالا آورده ام! تمامی خوردنی ها را بالا آورده ام! هر آنچه در دایره ی هستی و تصور گنجد را بالا آورده ام! من خودم را بالا آورده ام!
میدانی غریبه، شبیه سگ ولگرد هدایت شده ام! بی خدا! و بی کسی که احساسم را بخواهد!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۲۵
msa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی