دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

دلنوشته

گاهی حرف هایی هست که در گلویت میماند،حرف هایی برای نگفتن... . بغض میکنی ، اذیت میشوی ، میبینی که نمی توان آن ها را با هر کسی در میان گذاشت، این جور حرف ها را اینجا حک میکنم!

چهل و هشت سالگی

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۲، ۰۴:۲۵ ب.ظ

در طبقه ی دوازدهم و در آستانه ی چهل و هشت سالگی رو به غروب نشسته ام و استکان چای سرد از دهان افتاده ام را سر می کشم. و به گذشته فکر می کنم و حسرت می خورم. حسرت تمام بوسه هایی که از لبانم دریغ کردم و تمام کلماتی که زبانم را از بیانشان باز داشتم و تمام مسیرهایی که دست در جیب طی کردم. کودکی را با عقده ی داشتن آدم آهنی سپری کردم و جوانی را در عطش دستان زیبا رویی که هر روز میدیدمش و حالا در آستانه ی چهل وهشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان، رو به سقوط نشسته ام و مرور می کنم چهل و هشت سال عذابی را که کشیده ام. تنها انگیزه ی زندگی ام را، خانواده ام را از دست داده ام و تنها و سرگردان خود را می یابم در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم  در حالی که لذت نوازش سر و گردن دختری را تجربه نکرده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم در حالی که لذت بازی با آدم آهنی را نچشیده ام. پا به چهل و هشت سالگی می گذارم و ای کاش پا به شصت و هشت سالگی می گذاشتم. نه! من سرسخت تر از آنم که در شصت و هشت سالگی بمیرم. کاش پا به هشتاد و هشت سالگی می گذاشتم. و وسوسه می شوم. چهل سال! چهل سال زمان کمی نیست. اما نه! کدام دختر وسوسه انگیز بیست و چند ساله ای...! آه! من چه اندازه خودخواهم! دختر بیست و چند ساله! خنده دار است! اما آیا من خود خواهم؟!


 چه اهمیت دارد. بر فرض که من تمام آن لذت ها را تجربه کرده بودم. حال امروز من چه تفاوتی می کرد؟ هیچ! هیچ! هیچ تفاوتی نمی کرد. از تمام آن لذت ها امروز جز خاطره ای بیش باقی نمانده بود. من باز هم در آستانه ی چهل و هشت سالگی قرار داشتم و باز هم هیچ دختر بیست و چند ساله ی وسوسه انگیزی حاضر نبود عصرش را با من سپری کند. می دانی، در آستانه ی چهل و هشت سالگی حال هر کسی همینجور می شود. آستانه ی چهل و هشت سالگی خیلی حس بدی دارد.آستانه ی چهل و هشت سالگی زمان مرگ هوس است. مخصوصا" که ...! مخصوصا" که به دنیای پس از مرگ هم امیدی نداشته باشی!
من در آستانه ی چهل و هشت سالگی در طبقه ی دوازدهم ساختمانی در خیابان زمستان رو به سقوط نشسته ام و در حالی که چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم  به آینده می اندیشم. و من همیشه فریب آینده را خورده ام! و هرکسی در زندگیش بارها فریب آینده را خورده است. اصلا" آینده برای این است که آدم فریبش را بخورد. آدم اگر فریب آینده را نمی خورد که در همان هیجده سالگی همان اولین روزهایی که عقلش کمی، کمی شکل گرفته بود، خودش را خلاص می کرد. در آستانه ی چهل و هشت سالگی به آینده فکر می کنم. به چهل سال ِ تهی! به چهل سال روزمرگی! به چهل سال کسالت، خستگی، حسرت و تنهایی! و به بعد از چهل سال! به مرگ! به مرگ فکر میکنم و نوک انگشتانم یخ می زند. و به دنیای پس از مرگ و به آرزوی عدم!
و بر میخیزم و می روم روی بالکن در حالی که استکان چای سرد از دهان افتاده ای بر لب دارم و استکان چای سرد از دهان افتاده را پرت می کنم سمت خیابان و بعد می روم دنبالش...!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۰/۰۴
msa

نظرات  (۲)

ترس از آمدن روز فغان است که من

مانده  از یافتن  راه  فرار  ویرانم
پاسخ:
افسوس که راه فراری نمیبینم!
همه چیز به این تیرگی که نوشتی نیست...
بعدشم، فرض کن که کسی رو کنارت داشته باشی که از هر لحظه کنار تو بودن شاد باشه و لذت ببره...
فکراتو از نو بچین کنار هم... نورشم بیشتر کن!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی